پرسه های زندگی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶
آبان

شنبه هم از راه رسید دوباره یه روز کاری دیگه که سعی می کتم به بهترین وجه و بدون خرابکاری انجامش بدم .... ولی در هر صورت یه خرابکاری بزرگ هم پیش اومده که کی گندش در بیاد خدا می مونه فک کنم اون موقع منو عین بادکنک بترکونه و با خاک یکسانم کنه ولی خوب به گفته همکار فعلنی صداشو در نمی یارم تا جایی که امکان داره ..

روز گذشته جمعه رو تونستم حسابی بخوابم تا نزدیک های نه توی رختخواب با  خودم کلنجار می رفتم بلاخره بلند شدم یه صبحونه با پنیر پیتزای فراوان نوش جان کردم و سرم رو به فیلم دیدن و رنگ کردن موهامو و دوش و ... تا بلاخره  تصمیم گرفتم برم خونه خاله واسه کمک برای اسباب کشی اصلا حوصله اسباب کشی نداشتم ولی خوب می بایست می رفتم از طرفی خوشحال بودم که بلاخره خاله هم بهمون نزدیک تر می شد سر سفره نهار وقتی یه نگاه می کردم کلی ادم سر سفره نشسته بودن به خودم می گفتم چقدر خوب که آدم اینقدر بچه داشته باشه اینطوری هیچ وقت دور و برش خالی نمی مونه از طرفی وقتی به مامان نگاه می کردم می دیدم اینقدر ناراحته و دلخور هم عصبانی می شدم هم ناراحت که چرا اینقدر ناامیده وقتی همه بهش می گفتن انشالله واسه خاله بریم اسباب کشی اشکش سرریز می شد و سر تکون می داد از اون ور هم خاله مدام گریه می کرد من نمی دونم چرا اینقدر براشون سخته وقتی می خوان از جایی به جای دیگه برن شاید منم که سنم بالا بره واسه منم سخت باشه البته اون تمام خاطراتش و همسرش و تمام جونیش رو انجا گذرونده هیچی احساس می کنم بیشتر دلش برای خاطرات با همسرش تنگ می شه .. تمام مدت زیر چشمی مامان رو نگاه می کردم و انقدر عصبانی بودم که منتظر بودم فقط از اونجا بیاییم بیرون وقتی به خونه رسیدیم مامان همین طور کز کرده بود و به گل های قالی نگاه می کرد خیلی خیلی عصبانی بودم واسه همین دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم چرا اینطوری می کنی مثل آدمهای حسود رفتار می کنی خونه خاله رفتی چرا همش اخم می کنی و وقتی بقیه باهات حرف می زنن واسشون سر تکون می دی مگه چه اتفاقی افتاده هان ؟ اگه می خوای ناراحتی کنی توی خونه خودت کن چرا جلو بقیه .. بعدشم صبر کن دادگاه معلوم بشه بدونیم چقدر دستمون می گیره اون وقت ما هم می افتیم دنبال خونه نگران نباش چرا اینطوری می کنی هم خودت هم منو اینقدر ناراحت می کنی اخه می گه می گن با این پول نمی شه خونه خرید دیگه از کوره در رفتم گفتم هر کی گفته غلط کرده نهایت آخرش اینه که من ماشین رو می فروشم تو با قسط خونه هم کار نداشته باش من خودم می دم هر جوری که باشه جورش می کنم اینطوری نکن لطفا

بلاخره ما هم یه جایی رو پیدا می کنیم اینقدر خودخوری واسه چی هست اخه اگه اونقدر بیمه بهت پول می داد که هم خونه می خردید هم پس انداز ولی یه دست نداشتی چی یا یه پا ارزشش رو داشت که محتاج این و اون می شدی هان ؟

دیگه صدام رفته بود واقعا کنترلی روی خودم نداشتم بهش گفتم برو خدا رو شکر کن من یکسال نذاشتم تو توی دلت آب تکون بخوره نذاشتم یه شب تنها بمونی توی خونه با اون تصادف به این سنگینی این همه دربه دری نذاشتم آب توی دلت تکون بخوره بدون یه قرون بدهکاری حالا هم خدا بزرگه یه دو سه روز دندون روی جگر بزار اتفاقی نمیافته که صبرداشته باش خوب ..بلاخره یه جورهایی آروم شد حالا یا ترس عصبانیت من یا اینکه واقعا قانع شد نمی دونم ... بلاخره اروم شد ... فقط امیدوارم فردا همه چی معلوم بشه دادگاه قبول کرده باشه چقدر خوب و عالی می شه اگه اینطوری بشه اون موقع بهتر می تونیم بیفتیم دنبال خونه دستمون بازتره ... دیشب موقع خواب داشتم فکر می کردم چقدر خوب می شه اگه خدا بخواد واسه مامان خونه جور بشه اون موقع خودم می افتم دنبال کارها ... قبل از همه تمام بشور بساب ها رو توی همین خونه انجام مدیم همه چی رو اونقدر مرتب و منظم می بریم که نگو اونطوری که خودم دلم می خواد ولی بعید می دونم مامان خیلی با این قضیه کنار بیاد ولی با تمام این حرف ها امیدوارم که همه چی درست بشه و روزهای خوب هم واسه ما برسه


  • کفشدوزک
۲۱
آبان

خوب رسیدیم به روزهای آخر آبان ماه 97 و درست بعد از تعطیلات رسیدم خدمتتون .... راستی تعطیلات کجا رفتید و چی کارا کردید ... من تعطیلات رو با دوستانم رفتم دریاچه میانچه اونجا چند باری رفته بودم ولی بازم برام تازگی داشت و پر از خاطرات قشنگ و خاطرات بد بود بلاخره ادم از هر جایی ممکنه هم خاطرات خوب داشته باشه و هم خاطرات بد .. چند بار قبل که اونجا رفته بودم تصمیم گرفته بودم خاطرات بد رو از توی ذهنم پاک کنم هر چند که نشد و نشد و نشد نشد یعنی آدم باید در کل بدشانس باشه که خاطرات بدش بیان اون سر کشور بصورت حقیقی جلوش رژه برن .. اونم دست توی دست نمی دونم ولی تازه رسیده بودیم به دریاچه بساط و پهن کرده بودیم مشغول روشن کردن آتیش بودیم که نگاهم رفت روی یه آدم آشنا که دست توی دست داشتن از کنار ما رد می شدنیه کم که دقت کردم دیدم بله خود خود خودش هست نمی تونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم از اینکه می دیدم کسی که قرار بود باهاش زیر یه سقف زندگی کنم و دوسش داشتم و بهم خیانت کرد حالا با یکی دیگه داره دست توی دست از جلوی روم رد می شه ... اگه بخوام بخوام ادا در بیارم و بگم نه من اصلا ناراحت نشدم نه اصلا اینطوری نیست واقعا ناراحت شدم انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روی سرم دستام به لرزه افتاده بود صدام در نمی اومد انگار یه چیزی روی نفسم سنگینی می کرد نمی تونستم خوب نفس بکشم اون موقع دلم می خواست فقط یه گوشه دنج پیدا کنم و تنها تنهای تنها باشم ولی وقتی با جمع می ری نمی تونی نمی تونی خود واقعیت باشی تقریبا ماها همیج جایی نمی تونیم خود واقعی مون باشیم چون همیشه باید تظاهر کنیم یه آدم بی نقص و اشتباهیم واسه اینکه تائید همه آدمها رو داشته باشیم باید خوب بنظر بیاییم بدون ناراحتی سرخوش و..... دیدن ... واقعا حالم رو بد کرد واقعا حالم بد شد وقتی می دیدم چقدر ساده لوحانه باهم برخورد کردند و چقدر منو احمق نشون دادن ولی خوب کاری نمی شد کرد تا غروب لب دریاچه با یه عالمه جنگولک بازی قرتی بازی و عکاسی گذشت موقع غروب شروع کردیم به جمع جور کردن وسایل وای وای وای هیچ چیزی به اندازه اون نیم ساعت پیاده روی توی گل آدم رو نمی تونه خسته کنه و از اون ور نیسان سواری که اونم لب یه جا گیرد کرد بعد کلی استرس سقوط مثلا بلاخره رسیدیم خونه خدا رو شکر که ما شب اول مثلا با لامپ ومیز و ... یه کرسی باحال درست کرده بودیم و منم پتو برقی ام رو برده بودم و خزیدیم زیر اون ... اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و به قول بچه ها از خستگی داشتم خر و پف می کردم و این اولین بار که یه همچین چیزی می شنیدم کسی تا حالا بهم نگفته بود که خرو پف می کنم ساعت های ده مریم صدام زد پاشید تولد بازی کنیم خواب خواب بودم اصلا نفهمیدم چی به چی شد فقط دوباره شروع کردیم به بیدار بودن و جنگولک بازی و درست کردن شام و سالاد که تقریبا ساعت چهار صبح همه رفتیم تا بخوابیم.. بنده که این ساعت اتوماتیک بدنم سرساعت 7 واسه خودش بازی در می یاره با همه خستگی که داشتم بیدار باش زد من آرزو بخاطر نبودن آب مجبور شدیم تا ساق پا بریم توی پهن گاو تا بتونیم آب رو برای شستن ظرف ها روبه راه کنیم ... و بلاخر ه بعد از صبونه آماده شدیم واسه برگشت نهار رو نزدیک دریاچه الندان زدیم و بلاخره بعد از کلی آتیش بازی و درست کردن یه برنج توپ توی دیگچه زدیم بیون راه افتادیم به سوی شهر و کار و دیار .. البته ناکفته نماند که ما یه نیم روز تقریبا زودتر زدیم بیرون خودمون به رو به دریا هم رسوندیم ....


  • کفشدوزک
۰۹
آبان

کل روز بعد از یه عالمه دوندگی واسه پرونده مامان با یه مرخصی زورکی و کلی دوندگی و کلی الاف شدن توی بانک و ده بار رفتن به دادسرا بلاخره مدارک رو رسوندم بیمه .... کلی بداخلاقی کردم بماند از اینکه هر وقت کاری که خودم باید رو انجام بدم سپردم به یکی دیگه گند زده خودم رو سرزنش کردم حسابی اوووف از اینها که بگذریم کل بعدازظهر فقط روی مبل لم دادم یه کمی توی اتاق خواب  روی کانتر آشپزخونه همه جا ووول خوردم ۵تا خرمالو خوردم تقریبا نصف تخمه هایی که خریده بودم رو خوردم فک‌کنم وقت هایی که فکرم درگیره بیشتر دلم هله هوله می خواد اوووف چک کردن تلگرام اینستا هیچی رو عوض نمی کنه می کنه ؟
 امروز پسرخاله زنگ زد  که واسه تولد دعوت کنه وقتی ازم  پرسید بهش گفتم عین حرفهایی که زده شده بود رو ... به خودش پی ام دادم جواب نداد زنگ زدم و بهش گفتم ... حالا دارم به خودم می گم چیه دختر تو که می دونستی این ادم موندن نیست پس ازش دلخور نباش ... می دونی حق داره فقط شاید از این  ناراحتی که وقتی ادم موندن نبود چرا اومد ... اونم بیخیال بزار به حساب نمی دونم هر چی هوس کنجکاوی جووونی ... پس ازش دلخور نباش شما با هم خوش گذرونید پس براش ارزوی شادی کن
دل و دماغ نداشتن خوب نیست تنها کاری کردم این بود بشینم کوله جمع کنم و کاپشنم رو بدوزم تا شاید اگه اوضاع مالی ردیف شد خودم رو به جمعه دوباره اون گروه کذایی برسونم خوب فعلا هنوز امادگی تنها بیرون رفتن رو ندارم پس بهتره با همه اون چیزهایی که ازشون متنفرم روبرو بشم با ترس ها دلخوری ها
این روزها می گذره 

  • کفشدوزک
۰۸
آبان

یه اتفاق هایی توی زندگی می افته که واقعا درد داره همیشه از این متنفرم که یکی بیاد توی زندگیم  برای خودش جا باز کنه وبعد یه مدت بگه نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم و بره .... از خودم می پرسم چرا باید اینطوری باشه چرا وقتی از خودتون اطمینان ندارید  می یایید توی زندگی آدم همه چی رو بهم می ریزید وبعد می رید هان ...واقعا چرا ... مگه همه چی الکیه احساسات آدم از سر راه اومدن  .. من بهمون شرایطی که داشتم عادت کرده بودم خوب چرا پس ؟ بیخیال

آدمها ثابت کردن شبیه هم هستند از اولش اعتقاد داشتم که هیچی فرقی بین مردها نیست همشون از سر خوش گذرونی و ارضا جشم و روحشون می یان و بعد می رن ... مهم نیست روز های زندگی می گذره خوب یاد بد هر چی که باشه تموم می شه سخت یا آسون آدمی بنده شرایط هست پس دیر یا زود به شرایط عادت می کنه من عادت می کنم با این تفاوت که بازهم یه تجربه روی تجربه های دیگه اضافه می شه  بعد از دیروز و کلی فکر فکر فکر بلاخره تصمیم گرفتم بزارم هر کاری که خودش می خواد رو انجام بده واسه همین وقتی سه قسمت سریال رو پشت سرهم دیدم رفتم توی تختخواب پتو رو کشیدم روی سرم دیشب قرص هامو نخوردم ولی بازم خوب خوابیدم ..... صبح با صدای زنگ اس ام اس بیدار شدم دلم نمی خواست یه جورهایی از زیر پتو بیام بیرون ولی هر طوری که بود  پاشدم چون روز تعطیل روز کاریه تقریبا ..

به گروه قبلی پی ام دادم که منو دوباره توی گروه اد کنن   واسه خودم خیلی سخت بود که بعد از همه اون جریانات دوباره بخوام با خیلی ها چشم تو چشم بشم ولی بنظرم بهترین راه اینه که آدم با ترس هاش روبرو شه امروز صبح یاد دوسال قبل افتادم خیلی چیزها از جلوی چشمم رد شد خودم رو یه گنجشک خیس شده زیر بارون می دیدم که بی پناه شده و یه عالمه دروغ روی سرش آوار .... نمی دونم  واقعا نمی دونم یه سردرگمی عجیب دارم

 


  • کفشدوزک