پرسه های زندگی

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
مهر

همیشه زندگی خوب نیست یه جورهایی تو رو بالا و پایین می بره به چالش می کشه که روزی تقریبا هزار بار به خودت می گی اخه چرا ؟ یه جاهایی اشکتو در میاره یه جاهایی اونقدر غصه توی دلت جمع می شه که حتی نمی تونی گریه کنی تا شاید سبک بشی گاهی اوقات این غم خودت نیست غم یکی دیگه است نه اینکه غم باشه بیشتر یه جورهایی حرص خوردن سر دردسرهایی هست که بقیه به وجودش می یارن و این وسط تو می خوای بلا کش همه باشی این درست نیست ولی گاهی خانواده ومادرت مانع می شه تا خودت رو از همه این قضایا کنار بکشی نمی دونم یه وقت هایی به خودم می گم چرا اخه باید اینطوری بشه اصلا به من چه که روی گند کارهایی برادرم ماله بکشم توی این مدت تقریبا همه چی رو از خودم دریغ کردم استراحت فکر راحت و.... حتی خوردن یه وعده غذای درست درمون که به تنم بشینه .. نمی دونم این چه زندگی هست که برای ما درست کرده .... و نمی دونم خودش عین خیالش هست یا نه ... گاهی دلم می خواد از این شهر لعنتی آدمهای نزدیکی که آسایشم رو گرفتم برم برم جایی که دست هیچ کسی بهم نرسه با همه این احوال امیدوارم  این دردسر بزرگ تموم بشه و دوباره برگردم به روزهای سابق .. این روزها امیدوارم  گره های زیادی از کارمون باز بشه بتونیم برای مامان یه خونه دست پا کنیم واقعا نمی دونم با این پول کم چطوری می تونیم ولی امیدوارم که بشه هر طور که شده جور بشه تا همه از این بلاتکلیفی در بیاییم


  • کفشدوزک
۱۹
مهر
  • کفشدوزک
۱۷
مهر
سلام سلام 
از همه چیز که بگذریم ساعت و کار و ... می رسیم به اتفاقات چند روز اخیر ... راستش امروز یه جورهایی بیش از حد ممکن انگار خسته ام شاید اونقدر که ترجیح می دم توی تختخواب بمونم پتو رو بکشم روی سرم .. داشتم فکر می کردم چی می شد امروز جمعه بود ... بعد از فهمیدن گند کاری برادر گرام که نمی دونم روی چه حساب این کارها رو کرد و حالا اول از همه خودش گرفتار کرده بعد خانوادش بعد ماها رو ... چیزی که اصلا نمی تونم توی اقایون بفهمم اینکه واقعا چرا دست به این کار می زنن وقتی خودشون همسر و خانواده دارن ... یعنی بخاطر کمبود محبت آدم حاضره تا کجا پیش بره البته این توی خانوم ها هم هست ولی خوب آدم برای هر کاری باید قبلش یه کم فکر کنه بعد عمل کنه ... والبته باید همه جوانب رو هم بسنجه ... نمی دونم این اتفاق با همه دردسرهاش ممکنه برای همه  پیش بیاد فرقی نداره مرد یا زن ولی ممکنه اتفاق بیفته ... بعد هر چی با خودم حساب و کتاب می کنم می بینم چقدر از ماها غرق مادیات شدیم که حاظریم بخاطر پول زندگی یک خانواده و اطرافیانش رو دچار مشکل کنیم و اصلا هم برامون مهم نباشه این واقعا دور از انسانیت هست !!
خوب حالا می رسیم به خواستگار جدید که بیشتر مایه خنده هست این همه تعریف که آی فلانه و بهمانه و... دیروز حاضر شدم که برم مشترک مورد نظر رو ببینم سوای اون که نمی دونم چرا هون آرایش همیشگی رو کردم و همون لباس همیشگی رو پوشیدم ولی نظر خودم خیلی گوگولی تر شده بودم ... و خنده دار تر اینکه آشنایی ما با خواستگار مشترک در حد ده دقیقه بیشتر طول نکشید ... وقتی دیدمش بنظرم حسابی بوی سیگار و دود می داد  حالا منقلی هم بود نمی دونم ولی حسابی آرایشگاه رفته بود دور سرش رو یه خط حسابی انداخته بود و توی ماشین یه آهنگ هایده  گداشته بود  بعد از حال و احوال بهشون گفتم برید سر اصل مطلب لطفا .. و ایشون شروع کردن به بالای منبر رفتن که من بعلت مشکلات خانوادگی می خوام یه زندگی جدید رو شروع کنم و در ضمن چندتا گزینه دیگه هم دارم که داشت شاخام در می اومد با خودم گفتم مرتیکه الاغ انگار اومده سیب زمینی بخره که داره خوب بد می کنه ابلهه چقد این مردها پرو هستند می یان چند تا گزینه می بینن که یکی انتخاب کنن عجب رویی دارن حالا این زنهای بیچاره می تونن بنظرتون مثل اون ها رفتار کنن بنظرم قباحت داشت تا حد زیادی !!بعدش گفتن من می خوام یه مدت با هم باشیم تا با اخلاق هم آشنا شیم اگه شد که شد اگه هم نشد که نشد گفتم منظورتون چیه گفت یه مدت عقد موقت اگه اخلاقامون خورد که ادامه می دیم اگه نخورد هم هر کی راه خودش رو بره .... چشمای من گرد و قلمبه تصور کنید !!!
بعد گفت آره خونه دارم و بیاد طرف بشینه و با هم باشیم و خرجش رو می دم  منم خیلی سریع گفتم ببخشید ولی من نه احتیاج به خونه شما دارم نه مخارج شما ... من خودم همه چی دارم و اصلا هم قصد ازدواج موقت ندارم و احتیاجی هم بهش ندارم ... دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش بعد به خودم گفتم اونی که معرف شده چقدر می تونه بیشعور باشه حداقل اگه می دونستی طرف دنبال ازدواج موقت می گرده کسی رو معرفی می کردی که دنبال این جور ازدواج ها باشه ... قیافش عین روباه بود بنظرم به همون اندازه هم بهش می اومد مکار باشه .... خلاصه آقا ما گفتیم نه و شما هم برید سراغ اون گزینه هاییی که زاپاس نگه داشتید ..
رفتیم خونه مامامی و از اونجا هم پیش به سوی منزل  و پیشی نازنازی که توی خونه خوابیده بود .. 
من نمی دونم آقا چرا ما هر بار می خواییم بریم شیرموز بخوریم وسطش نه می یاد ما که رفتیم دنبال مامی اونقدر مامی یخ کرده بود و با غر وارد ماشین شد که ما اصلا جرات نکردیم بگیم آقا ما شیرموز می خواهیم زیر لب هی می گفتم ها ولی در جواب گفت اگه جرات داری بگو تا چک اول رو بخوری ما هم سکوت کردیم و سکوت بعد رفتیم خونه و وقتی به مادر گرام گفتیم گفت خوب می رفتین تازه واسه منم ساندویچ می خردین آقا قیافه ما چشا گرد و قلقلی موندیم دیگه چی بگیم گفتیم مادر جان والا شما هم بخدا کارات برعکسه ها ... بعدشم که یه سیب زمینی و تخم مرغ درست کردیم و زدیم به بدن وای که چقدر هم شام خوردن حال می داد ها ولی چه کنیم که بنده شام رو تعطیل کردم  ولی هر چند یه باری یه ناخونکی می زنم ...
امروز سعی کردم یه کمی مدیریت مالی رو رعایت کنم رفتم سراغ اقساط یه خودره رو پرداخت کردم و خدا رو شکر لوازم آرایش رو تسویه کردم و طبق قراری که با خودم گذاشتم می خوام اصلا تا آخر سال هیچ گونه لوازم آرایشی نخرم و از همون هایی که دارم استفاده کنم و تقریبا هر روز یه مبلغی رو بابت خرج خونه کنار بزارم و اگه بتونم یه چیزی هم توی قلک بریزم و ببینم چی می شه این ماه آیا روش خوبی هست یا نه ؟ بلاخره باید از یه جایی شروع کرد کلا ....
و البته امروز یه تجربه خیلی خوب داشتم نه این که تا حالا تجربش نکرده باشم ها ولی خوب فک کنم از اخرین باری که سوار موتور شدم یه ده دوازده سالی می گذشت وای خیلی باحال بود تمام خاطرات دوران مجردی زنده شد و البته اذیت و آزارهاش که به من یکی خیلی حال می داد قیافه ش خیلی بانمک شده بود عین بچه های دوران دبیرستان شده بود که با موتور می رفت دختر بازی .. از اینکه تصور کنم چطوری این کار رو انجام می ده خندم گرفته بود و از طرفی یهخورده تصورش سخت بود چون دلت می خواد تیکه تیکه ش کنی خلاصه از همه اینها که بگذریم امروز کاری هم داره تموم می شه و تقریبا این هفته بنده زدم حسابی  به در تنبلی و فردا باید کارهام رو یه خورده روی روال بندازم فعلا 
  • کفشدوزک
۱۲
مهر

سلام سلام من اومدم ...

دقیقا نفهمیدم این هفته اصلا کی تموم شد و امروز پنج شنبه هست ... خوب از همه چی که بگذریم بنده این روزها دقیقا دچار خواب آلودگی شدم چشمام آلبالو گیلاس می چینه به شدت ولی با این حال خوب یه روز کاریه دیگه باید به پایان برسه خوب ...با یه شیشه آب نشستم دوباره پای میز کار آخه احساس می کنم وقتی آب می خورم راحت تر می تونم با خواب آلودگی کنار بیام ... دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه داشتم بیهوش می شدم واسه همین فقط لباس درآوردم رفتم توی تختخواب تا زمانی که ساعت 5 حدوداً  تشریف اوردن اون از من بی حوصله تر و کسل تر  بود البته درکش می کنم بخاطر شرایط کاری و کاری که شروع کرده حسابی درگیر شده و از طرفی هم پشتوانه ای نداره و این کار رو سخت تر می کنه البته همه الان توی شرایط سخت به سر می برن واسه من که همیشه از آسمون برام طلا می باریده الان یخورده شرایط سخت شده ولی بازم هزار مرتبه شکر که یه کار دارم که بتونم باهاش خودمو سرگرم کنم و از طرفی یه آب باریکه ای برام وجود داشته باشه ...

ساعت هایی شیش با فاطمه اینا قرار گذاشتیم بهشون ملحق شیم یه شب نشینی ساده داشته باشیم رفتیم و نشستیم و گفتیم و خندیدیم البته خوب بود فک کنم هر چند وقت  یه بار باید خوب باشه  حال و هوای آدم عوض می شه حسابی ... دیروز که داشتم دنبال لباس می گشتم تقریبا چیزی جز چندتا مانتوی تکراری مشکی پیدا نکردم بهتره بگم اصلا تنوع لباسی ندارم ولی خوب فعلا خودم رو توی تحریم لباس و لوازم آرایش قراردادم هنوز توی قلکی که خریدم نتونستم چیزی بندازم یعنی تقریبا نیست که بخوام پس انداز کنم .... دیشب وقتی رسیدم خونه و مامان گفت  ساعت نه ونیم پریدم توی تخت دیگه نه حال نقاشی داشتم نه حال اینترنت گردی فقط داشتم فکر می کردم که زودتر بخوابم تا زودتر بیدار شم ... اونم که گفت دیر شده و نمی یام هی رفتم اس بدم که اومدن کارایی نداره ولی باز زبونم رو نگه داشتم نگفتم گفتم ولش کن  بگیر بخواب  دختر جان ... داشتم فکر می کردم آخر هفته رو بریم جنگل بخوابیم ولی می بینم هوا خیلی سرده و بچه ها هم خیلی دل و دماغ رفتن ندارن و البته با این گرونی که شده دیگه حتی نمی تونیم یه چادر درست حسابی بگیریم و یا تجهیزات داشتمب ه این فکر می کردم که تاتامی عایق رطوبت و سرما هست ؟ اگه بتونم یه چادر تهیه کنم حتما براش تاتامی هم تهیه می کنم تا بتونم  توی سرما هم بخوابم دلم یه عالمه تجهیزات سفر می خواد که البته البته با این گرونی ها فک نمی کنم بشه تهیه شون کرد ....  


  • کفشدوزک
۰۹
مهر

  • کفشدوزک
۰۹
مهر

من اومدم با یه روز کاریه دیگه که البته خیلی ساکته و فکر کنم باید کل روز رو چرت بزنم ... داشتم با خودم فکر می کردم آدم واقعا کجا می تونه خودش باشه  کجا می تونه واقعا اون احساسی که شاید توی یه لحظه خاص داشته باشه رو به زبون بیاره یا بنویسه چرا باید همیشه رفتارها یا حرفها و یا نوشته هایی رو بیان کنیم که بقیه خوششون بیاد مثلا انرزی منفی نگیرن یعنی آدم باید با ناراحتی هاش چی کار کنه ... ننویسه ؟ نگه ؟ یا شاید بهتر باشه همیشه یه نقاب خندون به خودش بزنه که بقیه باهاش احساس رضایت کنن ؟؟

راستش وقتی دیروز بهم گفتن چرا توی صفحه اینستات نوشتی من ناراحتم نباید بقیه بفهمن یا چرا باید بقیه بدون تو الان چه احساسی داری واقعا ناراحتم کرد واقعا چرا  باید اینطوری باشه خوب آدم می مونه واقعا باید چطوری باشه مثلا سر کار اگه همش خوشحال باشی می گن این چرا اینطوریه اگه ناراحت باشی می گن چرا همش ناراحته اگه ثابت باشی میگن حوصله سربری ... واقعا آدم چطوری و کجا باید خودش باشه .. شایدم من یاد نگرفتم که همیشه اون چیزی رو وانمود کنم که نیستم ... اصلا کار خوبی هست یا نه ؟ چرا همیشه باید اون چیزی باشیم که بقیه دوست دارن ولی خودمون دوست نداریم ؟واقعا گیج کننده هست ... توی این جامعه و کشور که حتی نمی تونی اون لباسی رو که خودت دوست داری رو بپوشی حداقل می تونی اون چیزی که هستی و یا احساسی رو داری بنویسی ولی اینکه مدام بخوای وانمود کنی اره همه چی خوبه و گل و بلبله خیلی مسخره هست .

دیروز از کار که رفتم خونه عین جنازه افتادم توی تخت بماند که چقدر خواب خوبی بود و دلم می خواست خیلی بیشتر از یکی دو ساعت بخوابم ولی خوب مجبوری پاشدم یه چایی دم کردم و یه کم ظرف و ظرف رو شستم و نشستم که فیلم نگاه کنم که متاسفانه زیرنویس رو اجرا نمی کرد .

همین طوری یه خوردهای با خودم چک  چونه زدم تا ببینم  چی کار می شه کرد که اصلا نفهمیدم کی ساعت 8 شد و مامان اومد براش شام درست کردم ولی خوب خودم طبق معمول چیزی نخوردم خودم رو با میوه و تخمه سرگرم کردم اونقدری که ظرف تخمه خالی شد .. این وسط ها هانی زنگ زد که  تازه از مغازه اومدم دارم نهار می خورم انگار جفتمون از هم یه دلخوری داریم که انگار فقط محض خالی نبودن غریزه داریم یه کاری انجام می دیم .. مامان که اومد شروع کرد از حرف ها و کارهای خاله نالیدن که این کارو کرده اون کار و نکرده دلم می خواست داد بزنم بگم ول کن دیگه همش گلایه بابا چشمت رو از زندگی خاله بکش بیرون اگه اون یه کاری رو یواشکی می کنه تو هم کن من نمی دونم این چه کاریه هی این خاله ما می یاد شرح حال می ده این کارو کردم اون کار رو کردم این سبزی اون سبزی این قیمت اون قیمت ... خیلی وقت ها دلم می خواد به اونم بگم ول کن بابا کی چی می یایی جلوی ما می گی این کار اونکار هر چی که هست توی زندگی خودت نگه دار .. البته باید بگم این خاله ما برخلاف مامانم که خیلی ساده از کنار همه چی می گذره اون اصلابه این سادگی ها  نمی گذره و حسابی سرش توی حساب کتابه و توی همه کارا می خواد بگه من از همه بهتر بلدم و ... ولی خوب اینم یه اخلاقی هست دیگه البته توی ضایع کردن و تو سرشون کوبیدن هم خیلی حرفه ای عمل می کنه .. دوست دارم یه روز تمام حرف هایی که توی دلم جمع کردم رو روی سرش آوار کنم که فک نکنه ما بلانسبت گاویم و نمی فهمیم .. می فهمیم  اتفاقا خیلی هم خوب فقط ترجیح می دیم سکوت کنیم تا روابط خانوادگی بهم نریزه ... خلاصه اگه بخوام از خاله کوچیکه حرف بزنم خودش یه داستانه  باشه واسه یه دفعه دیگه ..

 


  • کفشدوزک
۰۸
مهر
  • کفشدوزک
۰۸
مهر

 

یه روز کاری دیگه ولی با یه فکر مشغول و یه دل آشوب اومدم سرکار ... نمی دونم دقیقا با برخود خیلی از آدمها باید چی کار کنم از اینکه می دونم دارن از ما واخلاقمون سوء استفاده می کنن باید چی کار کرد .. باید حرص خورد ؟ باید سکوت کرد ؟ گاهی اوقات آدم دلش می خواد بگه ولی می بینی نمی تونی روابط خانوادگی یا روابط خیلی دوستانه ممکنه دچار تشنج شه  از طرفی گاهی سوء استفاده ها واقعا برای آدم دردناکه ... دیشب وقتی رفتم بسطام که یه سری به خالم بزنیم اون یکی خالم هم همراه ما اومد یه جوری که انگار از ما طلبکار بود باید جلوی خونه می رفتیم دنبالش حاضر نبود که دو قدم ر اه بیاد پایین تر یا بالاتر .. این کار سختی نبودها ولی وقتی یادم می یاد از اون موقع هایی که وقتی من می موندم که راه دور خونه رو چطوری برم اونا خیلی خونسرد می گفتم یا ماشین گاز نداره یا .. واقعا لجم در می یاد به مامان گفتم واسه چی می گی که می خواییم کجا بریم که که حتی برامون تعیین تکلیف کنن که کی برگردیم و بعد دنبال نانوایی و کارهای دیگه باشیم از همه بدتر وقتی مامان تیکه می ندازه از همه بدتره چون من می شم به قول قدیمی ها عین گاو نه من شیر ... که آخرشم زحمتم بیهوده می شه .. مجبور شدم به مامان بگم می شه تیکه نندازی بهش هم ببریمش کاراشو انجام بده هم اخرش بد شیم جلوی درخونه مامان که رسیدیم منتظر دایی شدم تا شامپوهایی که خریده بودم رو بیاره فک کنم منم جز احتکار کننده ها شدم با اینکه اصلا این کار رو دوست نداشتم ولی مجبور شدم به اندازه مصرف دو سه ماهی روغن شامپو و شوینده بگیرم با این درآمد کم واقعا آدم مجبور می شه گاهی اوقات که به اندازه نیاز دو سه ماهش پس انداز کنه البته واسه مصرف خودم نه بیشتر نه کمتر ... دیروز به این فکر می کردم که غصه خوردن وحرص خوردن سر اینکه وضعیت اقتصادی خیلی بهم ریخته فایده ای نداره مگر اینکه بتونی خودت رو با شرایط وفق بدی واسه همین تصمیم گرفتم تا اخر سال هیچ لوازم آرایشی نخرم و از همون هایی که دارم استفاده کنم حالا چه به درد بخور باشن  چه نباشن چون واقعا شش ماهه اول سال رو ولخرجی کردم و البته به امید یه چیزهایی هم بودم که نشد منم قیدشو رو زدم و البته یه قلک خریدم که ببینم می تونم توی این شش ماه یه کمی پس انداز داشته باشم یا نه قرار گذاشتم که یه کمی قرض هامو سبک تر کنم و روزی ده تومن بایت خرج خونه و ماهی صد تومن بابت بنزین ماشین کنار بزارم و ببینم چقدر می تونم پس انداز کنم باید این کار رو کرد حتی اگه مقدارش کم باشه خیلی خیلی

توی راه بگشت به خونه مامان شروع کرد به گریه کردن فک کنم از حرف من ناراحت شده بود که بهش گفته بودم حرفی نزن که من رو گاو نه من شیر کنی دلم سوخت هم واسه خودم هو واسه اون ..مامان مدام غصه این رو میخوره که اصلا امیدی به اینکه بتونه خونه بخره نداره راستش منم ندارم با این پول کم نمی دونیم می تونیم اصلا یا نه مخصوصا با این وضعی که الان راه افتاده واقعا این قشر ضعیف هستند که همیشه ضرر می کنن نه قشر قدرتمند واسه اونا فرقی نداره اصلا

از این بابت ناراحت شدم نمی دونستم باید چی کار کنم بتونم بهش دلداری بدم فقط تونستم بهش بگم توی هر شری خیری هم هست ناراحت نباش بلاخره یه کاری می کنیم دیگه ...واسه همین از وسط راه پیچیدم سمت خونه برادر گرام تا شاید به بهونه دیدن نوه اش بتونم مامان رو کمی بیخیال غم و غصه کنم وقتی جلو در رسیدیم و سبحان رو سوار کردیم رفتیم تا یه بستنی بخوریم یه دفعه گفت خالم اینا اینجان مامان یه خورده جا خورد اخه این خودش یه داستان جدا داره که تقریبا طولانی هست سریع کفتم ول کن بابا هی کی بیاد و بره به ما چه آخه ... توی راه برگشت یه سری به مغازه بچه ها زدیم اخه هر چی بهشون زنگ می زدم جواب نمی دادن خیلی عصبانی بودم اخه وقتی حتی پشت خط هم بودم جواب نمی دادن و من دیدم که جلو مغازه نشستن اون وقت وقتی رفتم و بهشون گفتم حداقل تلفن جواب بدید بهم گفتن دستمون توی تینر بوده اخه من شبیه گاو هام یعنی تینر با لباس بیرون اونم وقتی نشسته بودن جلو درمغازه و تلفن حرف می زدن واقعا گاهی دلم می خواد بگم خدایا منو رو گاو کن ...

وقتی رسیدیم جلو خونه برادر گرام اومد بچه اش رو گرفت و برد بدون اینکه حتی یه تعارف خشک خالی به من ومامان کنه واقعا عصبانی بودم من نمی دونم با این حال چرا مامان اینقدر زور می زنه که هوای اینها رو داشته باشه واقعا نمی دونم برای چی ...شبیه بادکنکی شده بودم که فقط منتظره تا یه سوزن بزنن بهش و بترکه   از ناراحتی و عصبانیت روی پاهام بند نبودم دلم می خواست یه دعوای حسابی راه بندازم و بتونم عصبانیتم رو خالی کنم ولی مدام به خودم می گفتم صبور باش سکوت کن .. واسه همین وقتی رسیدیم خونه و سایل رو بردیم بالا به محض دادن شام مامان رفتم توی تخت خیلی وقت بود که قرص های اعصاب رو گذاشته بودم کنار ولی دیشب واقعا بهش نیاز پیدا کرده بودم از طرفی محض کوچکترین ناراحتی معدم دوباره شروع کرده بود به درد گرفتن .. رفتم و یه لیوان آب آوردم وقرص ها مو خوردم دیگه نفهمیدم با اون همه فکری که توی ذهنم واسه خودشون عین کرم ووول می خوردن چطوری خوابم برد


  • کفشدوزک
۰۴
مهر

خوب امروز یه روز دیگه است که شب خیلی بدی رو سپری کردم از دیروز که توی محل کار آخر وقت مدام  سردرد عین جنازه رفتم خونه افتادم  توی تخت انگار تمام انرژی بدنم تموم شده بود راستش قبل از اینکه برم خونه داشتم به این فکر می کردم چقدر خوب می شه که یه روز رو برم خونه بعد حسابی توی تختخواب غرق شم و و بعد از بیدار شدن لم بدم روی مبل و یه فیلم نگاه کنم  .. همه این ها پیش اومد ولی با یه سردرد حسابی و تهوع  که نه تنها درست و حسابی نخوابیدم به سردردم هم اضافه شد و تمام مدت عین مرده افتادم بودم یه گوشه خونه ... با تمام این حرف ها گاهی یه نگاه به اون حلقه لاغری که خریده بودم می نداختم به خودم می گفتم پاشو و برای آب کردن این قلقلی یه کم تلاش کن خلاصه به هر سختی بود بلند شدم و نیم ساعت مدام حلقه زدم بماند که جاهای کبودی حلقه روی تنم مونده و از طرفی هم حسابی درد داره که دارم فکر می کنم باید امروز چطروی دوباره 30دقیقه حلقه بزنم ؟؟

اصلا نتونستم برم کمک مامان یعنی به هیچ عنوان از خودم نمی دیدم که از جام بلند شم چه برسه به اینکه برم کمک  .. اونقدر بیحال بودم که ساعت 9 رفتم عین مرغ توی تختخواب نزدیک های 10 تلفن زنگ زد که اصلا نفهمیدم چی گفتم ... ساعت  نزدیک های یازده مامان اومد با یه کمر دولا که اصلا نمی تونست حتی راه بره اونقدر خسته و درمونده بود که نمی شد تصورش رو هم کرد ...  

واقعا خسته بود و منم اونقدر خسته بودم که نمی تونستم بلند شم براش حداقل شام رو آماده کنم ....

تقریبا شب خیلی بدی بود همراه با بی خوابی درد و فکر و خیال و معده درد

امروز سر کار خیلی همه چیز ارومه تقریبا از صبح تا حالا بیکارم یه خورده ای کار دارم ولی نمی دونم چرا اصلا حوصله انجام دادنش رو ندارم .. چیزی که این روزها فکرمو مشغول خودش کرده یکمی اوضاع خراب مالی خودمه تقریبا در حد صفر به سر می برم و این واقعا منو نگران می کنه نمی دونم با این اوضاع و این پول کمی که برام مونده باید چی کار کنم


  • کفشدوزک
۰۲
مهر

یه روزهایی همه چی متعادله ولی یه روزهایی هم اصلا خوب نیست نه اینکه روز خیلی بدی باشه اینطور نیست ولی یه سری  مسائل توی کار هست که حسابی آدم رو بهم می ریزه دقیقا چند وقتی هست که یکی از پرسنل شرکت سوزنش حسابی روی من گیر کرده و حسابی پیچ کرده روی من .. نمی دونم چرا با اینکه سعی می کنم کارم رو بهترین نحو انجام بدم که حداقل اون دهنش بسته باشه ولی بازم یه چیزی پیدا می کنه از بایگانی گرفته تا واو توی نامه ها .. یه جورهایی منو کلافه می کنه واقعا غیر قابل تحمل شده ولی من بازم سعی می کنم سکوت کنم یعنی کار دیگه ای از برم نمی یاد نمی تونم باهاش مقابله کنم یا حرفی بزنم چون نمی خوام کارم رو از دست بدم ولی در کل یه جورهایی روی اعصابه دیگه ..

هنوز خستگی روز شنبه  توی تنمه انگار با پتک افتادن به جونم دلم یه خواب راحت بعد از ظهر می خواد ..

هوا تقریبا ابری شده دیشب که یه خورده ای بارون هم اومد رفتم بیرون تا بتونم یه جفت کفش بخرم بعد از اون با مامان برگشتم خونه ... کل دیروز رو دو ساعتی داشتم دنبال دارو می گشتم تقریبا با یه ده تا داروخانه توی تهران مکالمه داشتم که داروهای مورد نظر رو نداشتن ... یه مشابه پیدا کردم و دو تا بسته قرص از همین جا خریدم که تقریبا قیمت هر بسته دو برابر شده بود .. این منو نگران می کنه واقعا اخه من بدون قرص ها وای خیلی خسته نه اینکه نشه ولی خوب سخت می شه .. مثلا یه پماد چهار هزار تومنی نه توی شاهرود بود نه چند تا داروخانه توی تهران آدم واقعا می مونه وقتی نیازهای ساده یا پیدا نمی شن یا قیمتشون دو برابر شده آدم باید چی کار کنه با سطح درآمد ثابت ولی دوبرابر شدن قیمت همه چیز ...

داشتم فکر می کردم چه چیزهایی که می تونستم بگیرم ولی تعلل کردم والان قیمتاشون دو یا سه برابر شده دوربین-  هارد اکسترنال .. کمربند قیزیوتراپی .. دستگاه ورزشی .. چادر مسافرتی  - صندلی برای میز آشپزخونه سینمای خانواده  یه مسافرت خوب  همه اینها تقریبا چند برابر شده و ادم واقعا می مونه با این درآمد باید چی کار کنه فکر می کنم حداقل تا یه دوره ای زندگی اکثر آدمها دچار مشکل می شه  و سخت و طاقت فرسا

خوب این روزها باید یه فکری هم برای جسمم کنم هر چند که بدنم رو همین شکلی دوست دارم ولی خوب باید یه کمی هم در کنارش به سلامتی اهمیت داد از اونجایی که من یه کمی سست عنصرم و تنبل و باید هلم بدن باید دوباره بیفتم به فکر ورزش و کم کردن وزن البته کم کردن وزن فقط در ناحیه شکم من نمی دونم چرا این قلقلی شده فقط . تقریبا مانتو کار اندازم نیست و دیشب مجبور شدم کل خونه رو بگردم تا گن پیدا کنم تا توی لباس کار قلقلی نزنه بیرون دیگه باید یه فکری به حالش کرد حالا فک کنم ببندم خودمو به دراز نشست خوب حالا از کی شروع کنیم معلوم نیست

 


  • کفشدوزک