پرسه های زندگی

۲۷
آبان

یه وقت هایی مثل امروز اونقدر عصبانی و ناراحتم که دلم می خواست هیچ کس وکاری نداشتم می تونستم با خیال راحت از اینجا برم از این شهر از آدمهاش از کار از همه و همه... می دونین  بدترین چیز توی زندگی چیه ؟ داشتن آدمهای مهم ولی لجبازه و یه جورهایی نفهمه ... فرقی نمی کنه کی باشن چقدر نزدیک یا چقدر دور نفهمی و لجبازی درد آوره ... من یدونه مهمش رو توی زندگی دارم که نه می تونم ازش بگذرم نه می تونم رفتارش رو تحمل کنم ... لجبازترین و نفهم ترین آدمی که توی زندگی دارم مادرم هست و بس تا به حال آدمی به لجبازی و نفهمی اون توی زندگیم ندیدم ... من نمی دونم این چه صیغه ای که وقتی مریض می شه هی منتظر می مونه ما هی بریم التماس کنیم بیا بریم دکتر بیا بریم بیمارستان بعد نمی ره نمی ره و نمی ره سر شب رو ول می کنه بعد کارد که به استخونش می رسه نصفه شب می گه منو ببرین بیمارستان .. الانم که یک هفته هست داره از درد به خودش می پیچه با وجود اینکه به زور دکتر عمومی رفته و براش نوشته باید بری بیمارستان تحت نظر اون وقت به حرف نمی کنه که نمی کنه ... واقعا از اینکه نمی تونم یه لحظه آرامش داشته باشم خسته ام .... اونقدر خسته که توی این یکسال اخیر همش مریضی وبیمارستان .. یه جورهایی اصلا فرصت نفس کشیدن به آدم نمی ده .... الانم از درد داره می میره ولی مدام لجبازی می کنه لجبازی سر غذا خوردن لجبازی سر لباس پوشیدن لجبازی سر دارو خوردن و هزار چیز دیگه یه وقت هایی کفر هم هست ولی می گم حداقل اگه نباشه بهتره چون دیگه حرصی واسه خوردن ندارم اینکه من هی سعی کنم و اون هی نادیده بگیره انگار فقط انتظار ترحم بقیه رو داره اینکه پسر خواهرش بیاد یا دختر خواهرش بهش بگه اخی بیا بریم دکتر و بدو بدو دنبالشون راه بیفته ... نمی دونم این چه صیغه ای واقعا نمی دونم خستم کرده .... واقعا خسته ام کرده ... جالبش اینجاست که اصلا نمی تونمبه کسی بگم که اخلاقش چطوریه ... همه می گن مادته فلان و بهمان .. بابا فرقی نداره وقتی آدم نفهم باشه چه فرقی می کنه کی باشه مادر خواهر دوست دشمن پدر یا هر کس دیگI 

دلم می خواد امروز که از سر کار رفتم و بردمش خونه گوشیمو خاموش کنم تا هر کاری دلش می خواد بکنه می خواد درد بکشه درد بکشه می خواد نره بیمارستان نره می خواد هر کار می خواد بکنه دیگه اصلا مهم نیست 

  • کفشدوزک
۲۶
آبان

شنبه هم از راه رسید دوباره یه روز کاری دیگه که سعی می کتم به بهترین وجه و بدون خرابکاری انجامش بدم .... ولی در هر صورت یه خرابکاری بزرگ هم پیش اومده که کی گندش در بیاد خدا می مونه فک کنم اون موقع منو عین بادکنک بترکونه و با خاک یکسانم کنه ولی خوب به گفته همکار فعلنی صداشو در نمی یارم تا جایی که امکان داره ..

روز گذشته جمعه رو تونستم حسابی بخوابم تا نزدیک های نه توی رختخواب با  خودم کلنجار می رفتم بلاخره بلند شدم یه صبحونه با پنیر پیتزای فراوان نوش جان کردم و سرم رو به فیلم دیدن و رنگ کردن موهامو و دوش و ... تا بلاخره  تصمیم گرفتم برم خونه خاله واسه کمک برای اسباب کشی اصلا حوصله اسباب کشی نداشتم ولی خوب می بایست می رفتم از طرفی خوشحال بودم که بلاخره خاله هم بهمون نزدیک تر می شد سر سفره نهار وقتی یه نگاه می کردم کلی ادم سر سفره نشسته بودن به خودم می گفتم چقدر خوب که آدم اینقدر بچه داشته باشه اینطوری هیچ وقت دور و برش خالی نمی مونه از طرفی وقتی به مامان نگاه می کردم می دیدم اینقدر ناراحته و دلخور هم عصبانی می شدم هم ناراحت که چرا اینقدر ناامیده وقتی همه بهش می گفتن انشالله واسه خاله بریم اسباب کشی اشکش سرریز می شد و سر تکون می داد از اون ور هم خاله مدام گریه می کرد من نمی دونم چرا اینقدر براشون سخته وقتی می خوان از جایی به جای دیگه برن شاید منم که سنم بالا بره واسه منم سخت باشه البته اون تمام خاطراتش و همسرش و تمام جونیش رو انجا گذرونده هیچی احساس می کنم بیشتر دلش برای خاطرات با همسرش تنگ می شه .. تمام مدت زیر چشمی مامان رو نگاه می کردم و انقدر عصبانی بودم که منتظر بودم فقط از اونجا بیاییم بیرون وقتی به خونه رسیدیم مامان همین طور کز کرده بود و به گل های قالی نگاه می کرد خیلی خیلی عصبانی بودم واسه همین دیگه طاقت نیاوردم بهش گفتم چرا اینطوری می کنی مثل آدمهای حسود رفتار می کنی خونه خاله رفتی چرا همش اخم می کنی و وقتی بقیه باهات حرف می زنن واسشون سر تکون می دی مگه چه اتفاقی افتاده هان ؟ اگه می خوای ناراحتی کنی توی خونه خودت کن چرا جلو بقیه .. بعدشم صبر کن دادگاه معلوم بشه بدونیم چقدر دستمون می گیره اون وقت ما هم می افتیم دنبال خونه نگران نباش چرا اینطوری می کنی هم خودت هم منو اینقدر ناراحت می کنی اخه می گه می گن با این پول نمی شه خونه خرید دیگه از کوره در رفتم گفتم هر کی گفته غلط کرده نهایت آخرش اینه که من ماشین رو می فروشم تو با قسط خونه هم کار نداشته باش من خودم می دم هر جوری که باشه جورش می کنم اینطوری نکن لطفا

بلاخره ما هم یه جایی رو پیدا می کنیم اینقدر خودخوری واسه چی هست اخه اگه اونقدر بیمه بهت پول می داد که هم خونه می خردید هم پس انداز ولی یه دست نداشتی چی یا یه پا ارزشش رو داشت که محتاج این و اون می شدی هان ؟

دیگه صدام رفته بود واقعا کنترلی روی خودم نداشتم بهش گفتم برو خدا رو شکر کن من یکسال نذاشتم تو توی دلت آب تکون بخوره نذاشتم یه شب تنها بمونی توی خونه با اون تصادف به این سنگینی این همه دربه دری نذاشتم آب توی دلت تکون بخوره بدون یه قرون بدهکاری حالا هم خدا بزرگه یه دو سه روز دندون روی جگر بزار اتفاقی نمیافته که صبرداشته باش خوب ..بلاخره یه جورهایی آروم شد حالا یا ترس عصبانیت من یا اینکه واقعا قانع شد نمی دونم ... بلاخره اروم شد ... فقط امیدوارم فردا همه چی معلوم بشه دادگاه قبول کرده باشه چقدر خوب و عالی می شه اگه اینطوری بشه اون موقع بهتر می تونیم بیفتیم دنبال خونه دستمون بازتره ... دیشب موقع خواب داشتم فکر می کردم چقدر خوب می شه اگه خدا بخواد واسه مامان خونه جور بشه اون موقع خودم می افتم دنبال کارها ... قبل از همه تمام بشور بساب ها رو توی همین خونه انجام مدیم همه چی رو اونقدر مرتب و منظم می بریم که نگو اونطوری که خودم دلم می خواد ولی بعید می دونم مامان خیلی با این قضیه کنار بیاد ولی با تمام این حرف ها امیدوارم که همه چی درست بشه و روزهای خوب هم واسه ما برسه


  • کفشدوزک
۲۱
آبان

خوب رسیدیم به روزهای آخر آبان ماه 97 و درست بعد از تعطیلات رسیدم خدمتتون .... راستی تعطیلات کجا رفتید و چی کارا کردید ... من تعطیلات رو با دوستانم رفتم دریاچه میانچه اونجا چند باری رفته بودم ولی بازم برام تازگی داشت و پر از خاطرات قشنگ و خاطرات بد بود بلاخره ادم از هر جایی ممکنه هم خاطرات خوب داشته باشه و هم خاطرات بد .. چند بار قبل که اونجا رفته بودم تصمیم گرفته بودم خاطرات بد رو از توی ذهنم پاک کنم هر چند که نشد و نشد و نشد نشد یعنی آدم باید در کل بدشانس باشه که خاطرات بدش بیان اون سر کشور بصورت حقیقی جلوش رژه برن .. اونم دست توی دست نمی دونم ولی تازه رسیده بودیم به دریاچه بساط و پهن کرده بودیم مشغول روشن کردن آتیش بودیم که نگاهم رفت روی یه آدم آشنا که دست توی دست داشتن از کنار ما رد می شدنیه کم که دقت کردم دیدم بله خود خود خودش هست نمی تونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم از اینکه می دیدم کسی که قرار بود باهاش زیر یه سقف زندگی کنم و دوسش داشتم و بهم خیانت کرد حالا با یکی دیگه داره دست توی دست از جلوی روم رد می شه ... اگه بخوام بخوام ادا در بیارم و بگم نه من اصلا ناراحت نشدم نه اصلا اینطوری نیست واقعا ناراحت شدم انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روی سرم دستام به لرزه افتاده بود صدام در نمی اومد انگار یه چیزی روی نفسم سنگینی می کرد نمی تونستم خوب نفس بکشم اون موقع دلم می خواست فقط یه گوشه دنج پیدا کنم و تنها تنهای تنها باشم ولی وقتی با جمع می ری نمی تونی نمی تونی خود واقعیت باشی تقریبا ماها همیج جایی نمی تونیم خود واقعی مون باشیم چون همیشه باید تظاهر کنیم یه آدم بی نقص و اشتباهیم واسه اینکه تائید همه آدمها رو داشته باشیم باید خوب بنظر بیاییم بدون ناراحتی سرخوش و..... دیدن ... واقعا حالم رو بد کرد واقعا حالم بد شد وقتی می دیدم چقدر ساده لوحانه باهم برخورد کردند و چقدر منو احمق نشون دادن ولی خوب کاری نمی شد کرد تا غروب لب دریاچه با یه عالمه جنگولک بازی قرتی بازی و عکاسی گذشت موقع غروب شروع کردیم به جمع جور کردن وسایل وای وای وای هیچ چیزی به اندازه اون نیم ساعت پیاده روی توی گل آدم رو نمی تونه خسته کنه و از اون ور نیسان سواری که اونم لب یه جا گیرد کرد بعد کلی استرس سقوط مثلا بلاخره رسیدیم خونه خدا رو شکر که ما شب اول مثلا با لامپ ومیز و ... یه کرسی باحال درست کرده بودیم و منم پتو برقی ام رو برده بودم و خزیدیم زیر اون ... اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و به قول بچه ها از خستگی داشتم خر و پف می کردم و این اولین بار که یه همچین چیزی می شنیدم کسی تا حالا بهم نگفته بود که خرو پف می کنم ساعت های ده مریم صدام زد پاشید تولد بازی کنیم خواب خواب بودم اصلا نفهمیدم چی به چی شد فقط دوباره شروع کردیم به بیدار بودن و جنگولک بازی و درست کردن شام و سالاد که تقریبا ساعت چهار صبح همه رفتیم تا بخوابیم.. بنده که این ساعت اتوماتیک بدنم سرساعت 7 واسه خودش بازی در می یاره با همه خستگی که داشتم بیدار باش زد من آرزو بخاطر نبودن آب مجبور شدیم تا ساق پا بریم توی پهن گاو تا بتونیم آب رو برای شستن ظرف ها روبه راه کنیم ... و بلاخر ه بعد از صبونه آماده شدیم واسه برگشت نهار رو نزدیک دریاچه الندان زدیم و بلاخره بعد از کلی آتیش بازی و درست کردن یه برنج توپ توی دیگچه زدیم بیون راه افتادیم به سوی شهر و کار و دیار .. البته ناکفته نماند که ما یه نیم روز تقریبا زودتر زدیم بیرون خودمون به رو به دریا هم رسوندیم ....


  • کفشدوزک
۰۹
آبان

کل روز بعد از یه عالمه دوندگی واسه پرونده مامان با یه مرخصی زورکی و کلی دوندگی و کلی الاف شدن توی بانک و ده بار رفتن به دادسرا بلاخره مدارک رو رسوندم بیمه .... کلی بداخلاقی کردم بماند از اینکه هر وقت کاری که خودم باید رو انجام بدم سپردم به یکی دیگه گند زده خودم رو سرزنش کردم حسابی اوووف از اینها که بگذریم کل بعدازظهر فقط روی مبل لم دادم یه کمی توی اتاق خواب  روی کانتر آشپزخونه همه جا ووول خوردم ۵تا خرمالو خوردم تقریبا نصف تخمه هایی که خریده بودم رو خوردم فک‌کنم وقت هایی که فکرم درگیره بیشتر دلم هله هوله می خواد اوووف چک کردن تلگرام اینستا هیچی رو عوض نمی کنه می کنه ؟
 امروز پسرخاله زنگ زد  که واسه تولد دعوت کنه وقتی ازم  پرسید بهش گفتم عین حرفهایی که زده شده بود رو ... به خودش پی ام دادم جواب نداد زنگ زدم و بهش گفتم ... حالا دارم به خودم می گم چیه دختر تو که می دونستی این ادم موندن نیست پس ازش دلخور نباش ... می دونی حق داره فقط شاید از این  ناراحتی که وقتی ادم موندن نبود چرا اومد ... اونم بیخیال بزار به حساب نمی دونم هر چی هوس کنجکاوی جووونی ... پس ازش دلخور نباش شما با هم خوش گذرونید پس براش ارزوی شادی کن
دل و دماغ نداشتن خوب نیست تنها کاری کردم این بود بشینم کوله جمع کنم و کاپشنم رو بدوزم تا شاید اگه اوضاع مالی ردیف شد خودم رو به جمعه دوباره اون گروه کذایی برسونم خوب فعلا هنوز امادگی تنها بیرون رفتن رو ندارم پس بهتره با همه اون چیزهایی که ازشون متنفرم روبرو بشم با ترس ها دلخوری ها
این روزها می گذره 

  • کفشدوزک
۰۸
آبان

یه اتفاق هایی توی زندگی می افته که واقعا درد داره همیشه از این متنفرم که یکی بیاد توی زندگیم  برای خودش جا باز کنه وبعد یه مدت بگه نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم و بره .... از خودم می پرسم چرا باید اینطوری باشه چرا وقتی از خودتون اطمینان ندارید  می یایید توی زندگی آدم همه چی رو بهم می ریزید وبعد می رید هان ...واقعا چرا ... مگه همه چی الکیه احساسات آدم از سر راه اومدن  .. من بهمون شرایطی که داشتم عادت کرده بودم خوب چرا پس ؟ بیخیال

آدمها ثابت کردن شبیه هم هستند از اولش اعتقاد داشتم که هیچی فرقی بین مردها نیست همشون از سر خوش گذرونی و ارضا جشم و روحشون می یان و بعد می رن ... مهم نیست روز های زندگی می گذره خوب یاد بد هر چی که باشه تموم می شه سخت یا آسون آدمی بنده شرایط هست پس دیر یا زود به شرایط عادت می کنه من عادت می کنم با این تفاوت که بازهم یه تجربه روی تجربه های دیگه اضافه می شه  بعد از دیروز و کلی فکر فکر فکر بلاخره تصمیم گرفتم بزارم هر کاری که خودش می خواد رو انجام بده واسه همین وقتی سه قسمت سریال رو پشت سرهم دیدم رفتم توی تختخواب پتو رو کشیدم روی سرم دیشب قرص هامو نخوردم ولی بازم خوب خوابیدم ..... صبح با صدای زنگ اس ام اس بیدار شدم دلم نمی خواست یه جورهایی از زیر پتو بیام بیرون ولی هر طوری که بود  پاشدم چون روز تعطیل روز کاریه تقریبا ..

به گروه قبلی پی ام دادم که منو دوباره توی گروه اد کنن   واسه خودم خیلی سخت بود که بعد از همه اون جریانات دوباره بخوام با خیلی ها چشم تو چشم بشم ولی بنظرم بهترین راه اینه که آدم با ترس هاش روبرو شه امروز صبح یاد دوسال قبل افتادم خیلی چیزها از جلوی چشمم رد شد خودم رو یه گنجشک خیس شده زیر بارون می دیدم که بی پناه شده و یه عالمه دروغ روی سرش آوار .... نمی دونم  واقعا نمی دونم یه سردرگمی عجیب دارم

 


  • کفشدوزک
۲۹
مهر

همیشه زندگی خوب نیست یه جورهایی تو رو بالا و پایین می بره به چالش می کشه که روزی تقریبا هزار بار به خودت می گی اخه چرا ؟ یه جاهایی اشکتو در میاره یه جاهایی اونقدر غصه توی دلت جمع می شه که حتی نمی تونی گریه کنی تا شاید سبک بشی گاهی اوقات این غم خودت نیست غم یکی دیگه است نه اینکه غم باشه بیشتر یه جورهایی حرص خوردن سر دردسرهایی هست که بقیه به وجودش می یارن و این وسط تو می خوای بلا کش همه باشی این درست نیست ولی گاهی خانواده ومادرت مانع می شه تا خودت رو از همه این قضایا کنار بکشی نمی دونم یه وقت هایی به خودم می گم چرا اخه باید اینطوری بشه اصلا به من چه که روی گند کارهایی برادرم ماله بکشم توی این مدت تقریبا همه چی رو از خودم دریغ کردم استراحت فکر راحت و.... حتی خوردن یه وعده غذای درست درمون که به تنم بشینه .. نمی دونم این چه زندگی هست که برای ما درست کرده .... و نمی دونم خودش عین خیالش هست یا نه ... گاهی دلم می خواد از این شهر لعنتی آدمهای نزدیکی که آسایشم رو گرفتم برم برم جایی که دست هیچ کسی بهم نرسه با همه این احوال امیدوارم  این دردسر بزرگ تموم بشه و دوباره برگردم به روزهای سابق .. این روزها امیدوارم  گره های زیادی از کارمون باز بشه بتونیم برای مامان یه خونه دست پا کنیم واقعا نمی دونم با این پول کم چطوری می تونیم ولی امیدوارم که بشه هر طور که شده جور بشه تا همه از این بلاتکلیفی در بیاییم


  • کفشدوزک
۱۹
مهر
  • کفشدوزک
۱۷
مهر
سلام سلام 
از همه چیز که بگذریم ساعت و کار و ... می رسیم به اتفاقات چند روز اخیر ... راستش امروز یه جورهایی بیش از حد ممکن انگار خسته ام شاید اونقدر که ترجیح می دم توی تختخواب بمونم پتو رو بکشم روی سرم .. داشتم فکر می کردم چی می شد امروز جمعه بود ... بعد از فهمیدن گند کاری برادر گرام که نمی دونم روی چه حساب این کارها رو کرد و حالا اول از همه خودش گرفتار کرده بعد خانوادش بعد ماها رو ... چیزی که اصلا نمی تونم توی اقایون بفهمم اینکه واقعا چرا دست به این کار می زنن وقتی خودشون همسر و خانواده دارن ... یعنی بخاطر کمبود محبت آدم حاضره تا کجا پیش بره البته این توی خانوم ها هم هست ولی خوب آدم برای هر کاری باید قبلش یه کم فکر کنه بعد عمل کنه ... والبته باید همه جوانب رو هم بسنجه ... نمی دونم این اتفاق با همه دردسرهاش ممکنه برای همه  پیش بیاد فرقی نداره مرد یا زن ولی ممکنه اتفاق بیفته ... بعد هر چی با خودم حساب و کتاب می کنم می بینم چقدر از ماها غرق مادیات شدیم که حاظریم بخاطر پول زندگی یک خانواده و اطرافیانش رو دچار مشکل کنیم و اصلا هم برامون مهم نباشه این واقعا دور از انسانیت هست !!
خوب حالا می رسیم به خواستگار جدید که بیشتر مایه خنده هست این همه تعریف که آی فلانه و بهمانه و... دیروز حاضر شدم که برم مشترک مورد نظر رو ببینم سوای اون که نمی دونم چرا هون آرایش همیشگی رو کردم و همون لباس همیشگی رو پوشیدم ولی نظر خودم خیلی گوگولی تر شده بودم ... و خنده دار تر اینکه آشنایی ما با خواستگار مشترک در حد ده دقیقه بیشتر طول نکشید ... وقتی دیدمش بنظرم حسابی بوی سیگار و دود می داد  حالا منقلی هم بود نمی دونم ولی حسابی آرایشگاه رفته بود دور سرش رو یه خط حسابی انداخته بود و توی ماشین یه آهنگ هایده  گداشته بود  بعد از حال و احوال بهشون گفتم برید سر اصل مطلب لطفا .. و ایشون شروع کردن به بالای منبر رفتن که من بعلت مشکلات خانوادگی می خوام یه زندگی جدید رو شروع کنم و در ضمن چندتا گزینه دیگه هم دارم که داشت شاخام در می اومد با خودم گفتم مرتیکه الاغ انگار اومده سیب زمینی بخره که داره خوب بد می کنه ابلهه چقد این مردها پرو هستند می یان چند تا گزینه می بینن که یکی انتخاب کنن عجب رویی دارن حالا این زنهای بیچاره می تونن بنظرتون مثل اون ها رفتار کنن بنظرم قباحت داشت تا حد زیادی !!بعدش گفتن من می خوام یه مدت با هم باشیم تا با اخلاق هم آشنا شیم اگه شد که شد اگه هم نشد که نشد گفتم منظورتون چیه گفت یه مدت عقد موقت اگه اخلاقامون خورد که ادامه می دیم اگه نخورد هم هر کی راه خودش رو بره .... چشمای من گرد و قلمبه تصور کنید !!!
بعد گفت آره خونه دارم و بیاد طرف بشینه و با هم باشیم و خرجش رو می دم  منم خیلی سریع گفتم ببخشید ولی من نه احتیاج به خونه شما دارم نه مخارج شما ... من خودم همه چی دارم و اصلا هم قصد ازدواج موقت ندارم و احتیاجی هم بهش ندارم ... دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش بعد به خودم گفتم اونی که معرف شده چقدر می تونه بیشعور باشه حداقل اگه می دونستی طرف دنبال ازدواج موقت می گرده کسی رو معرفی می کردی که دنبال این جور ازدواج ها باشه ... قیافش عین روباه بود بنظرم به همون اندازه هم بهش می اومد مکار باشه .... خلاصه آقا ما گفتیم نه و شما هم برید سراغ اون گزینه هاییی که زاپاس نگه داشتید ..
رفتیم خونه مامامی و از اونجا هم پیش به سوی منزل  و پیشی نازنازی که توی خونه خوابیده بود .. 
من نمی دونم آقا چرا ما هر بار می خواییم بریم شیرموز بخوریم وسطش نه می یاد ما که رفتیم دنبال مامی اونقدر مامی یخ کرده بود و با غر وارد ماشین شد که ما اصلا جرات نکردیم بگیم آقا ما شیرموز می خواهیم زیر لب هی می گفتم ها ولی در جواب گفت اگه جرات داری بگو تا چک اول رو بخوری ما هم سکوت کردیم و سکوت بعد رفتیم خونه و وقتی به مادر گرام گفتیم گفت خوب می رفتین تازه واسه منم ساندویچ می خردین آقا قیافه ما چشا گرد و قلقلی موندیم دیگه چی بگیم گفتیم مادر جان والا شما هم بخدا کارات برعکسه ها ... بعدشم که یه سیب زمینی و تخم مرغ درست کردیم و زدیم به بدن وای که چقدر هم شام خوردن حال می داد ها ولی چه کنیم که بنده شام رو تعطیل کردم  ولی هر چند یه باری یه ناخونکی می زنم ...
امروز سعی کردم یه کمی مدیریت مالی رو رعایت کنم رفتم سراغ اقساط یه خودره رو پرداخت کردم و خدا رو شکر لوازم آرایش رو تسویه کردم و طبق قراری که با خودم گذاشتم می خوام اصلا تا آخر سال هیچ گونه لوازم آرایشی نخرم و از همون هایی که دارم استفاده کنم و تقریبا هر روز یه مبلغی رو بابت خرج خونه کنار بزارم و اگه بتونم یه چیزی هم توی قلک بریزم و ببینم چی می شه این ماه آیا روش خوبی هست یا نه ؟ بلاخره باید از یه جایی شروع کرد کلا ....
و البته امروز یه تجربه خیلی خوب داشتم نه این که تا حالا تجربش نکرده باشم ها ولی خوب فک کنم از اخرین باری که سوار موتور شدم یه ده دوازده سالی می گذشت وای خیلی باحال بود تمام خاطرات دوران مجردی زنده شد و البته اذیت و آزارهاش که به من یکی خیلی حال می داد قیافه ش خیلی بانمک شده بود عین بچه های دوران دبیرستان شده بود که با موتور می رفت دختر بازی .. از اینکه تصور کنم چطوری این کار رو انجام می ده خندم گرفته بود و از طرفی یهخورده تصورش سخت بود چون دلت می خواد تیکه تیکه ش کنی خلاصه از همه اینها که بگذریم امروز کاری هم داره تموم می شه و تقریبا این هفته بنده زدم حسابی  به در تنبلی و فردا باید کارهام رو یه خورده روی روال بندازم فعلا 
  • کفشدوزک
۱۲
مهر

سلام سلام من اومدم ...

دقیقا نفهمیدم این هفته اصلا کی تموم شد و امروز پنج شنبه هست ... خوب از همه چی که بگذریم بنده این روزها دقیقا دچار خواب آلودگی شدم چشمام آلبالو گیلاس می چینه به شدت ولی با این حال خوب یه روز کاریه دیگه باید به پایان برسه خوب ...با یه شیشه آب نشستم دوباره پای میز کار آخه احساس می کنم وقتی آب می خورم راحت تر می تونم با خواب آلودگی کنار بیام ... دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه داشتم بیهوش می شدم واسه همین فقط لباس درآوردم رفتم توی تختخواب تا زمانی که ساعت 5 حدوداً  تشریف اوردن اون از من بی حوصله تر و کسل تر  بود البته درکش می کنم بخاطر شرایط کاری و کاری که شروع کرده حسابی درگیر شده و از طرفی هم پشتوانه ای نداره و این کار رو سخت تر می کنه البته همه الان توی شرایط سخت به سر می برن واسه من که همیشه از آسمون برام طلا می باریده الان یخورده شرایط سخت شده ولی بازم هزار مرتبه شکر که یه کار دارم که بتونم باهاش خودمو سرگرم کنم و از طرفی یه آب باریکه ای برام وجود داشته باشه ...

ساعت هایی شیش با فاطمه اینا قرار گذاشتیم بهشون ملحق شیم یه شب نشینی ساده داشته باشیم رفتیم و نشستیم و گفتیم و خندیدیم البته خوب بود فک کنم هر چند وقت  یه بار باید خوب باشه  حال و هوای آدم عوض می شه حسابی ... دیروز که داشتم دنبال لباس می گشتم تقریبا چیزی جز چندتا مانتوی تکراری مشکی پیدا نکردم بهتره بگم اصلا تنوع لباسی ندارم ولی خوب فعلا خودم رو توی تحریم لباس و لوازم آرایش قراردادم هنوز توی قلکی که خریدم نتونستم چیزی بندازم یعنی تقریبا نیست که بخوام پس انداز کنم .... دیشب وقتی رسیدم خونه و مامان گفت  ساعت نه ونیم پریدم توی تخت دیگه نه حال نقاشی داشتم نه حال اینترنت گردی فقط داشتم فکر می کردم که زودتر بخوابم تا زودتر بیدار شم ... اونم که گفت دیر شده و نمی یام هی رفتم اس بدم که اومدن کارایی نداره ولی باز زبونم رو نگه داشتم نگفتم گفتم ولش کن  بگیر بخواب  دختر جان ... داشتم فکر می کردم آخر هفته رو بریم جنگل بخوابیم ولی می بینم هوا خیلی سرده و بچه ها هم خیلی دل و دماغ رفتن ندارن و البته با این گرونی که شده دیگه حتی نمی تونیم یه چادر درست حسابی بگیریم و یا تجهیزات داشتمب ه این فکر می کردم که تاتامی عایق رطوبت و سرما هست ؟ اگه بتونم یه چادر تهیه کنم حتما براش تاتامی هم تهیه می کنم تا بتونم  توی سرما هم بخوابم دلم یه عالمه تجهیزات سفر می خواد که البته البته با این گرونی ها فک نمی کنم بشه تهیه شون کرد ....  


  • کفشدوزک
۰۹
مهر

  • کفشدوزک