پرسه های زندگی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶
شهریور

خوب دیروز می خواستم بیام و بنویسم که نشد یا وقت نشد یا حس و حال نوشتن  هم نبود ... دفتر هم خبری نبود همه چی ساکت و آروم گاهی هم شلوغ ولی در کل فقط منتظر این بودم که روز کاری تموم شه برم خونه ... وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری روی تخت ولو شدم تا ساعت پنج ونیم تقریبا خواب بودم  وقتی بیدار شدم حس آدمهایی رو داشتم که انگار یه نفر حسابی منو کتک زده بود خرامان خرامان رفتم روی مبل ولو شدم یه فیلم نگاه کردم فیلم جالبی خیلی نبود ولی در کل بدم نبود واسه پر کردن وقت ... این روزها دارم برنامه ریزی می کنم که کارهای خونه رو کم کم سرو سامون بدم یه روز تمیز کاری کمد لباس ها یه روز آشپزخونه یه روز اتاق خواب بهر حال خیلی از کارهای خونه عقب افتادم روز قبل کمد باس ا رو مرتب کردم از تجریه وکیوم بگ بهتون بگم که بنظرم اگه جنس خوب بخرین واسه کم حجم کردن لباس ها خیلی عالیه حتی پتو ها ... دیروز یه نگاهی به گلدون ها انداختم بهشون گفتم صبر کنید برام براتون آب بیارم می خوام یه اسم جدید روی گلدون بزارم قبلا اسمش بی غیرت بود اخه هر چی هم بهش می رسیدم دریغ از یه گل زود خشک می شد پژمرده می شود ولی حالا گل نمی ده ولی سرحاله برگ دونده از بالکن آویزون شده ... دیروز کلا خیلی بعد از حرف های روز گذشته هم خیلی با هم حرف نزدیم در حد سلام و خداحافظ . دیشب مریم زنگ زد بریم روستا گفتم به من چیزی نگفته هنوز .. بعدم که زنگ زد و گفت اگه می خوای بریم در حد همین چندتا جمله نزدیک های هشت بود که اومدن دنبالم توی کل این چند ساعت فقط سلام و خداحافظ منم یه جورهایی گارد گرفتم و اونم بدتر از من هر دو ما مقابل همدیگه یه گارد محکم گرفتیم من هنوز هم از حرفهای اون شبش ناراحتم و نمی تونم هضمش کنم درک می کنم ولی دلیل گوشه کنایه هایی که سر مساله ای که باهاش به توافق رسیدیم رو نمی فهمم نه اینکه نفهمم ولی خوب یکی باید کوتاه بیاد خودخواهی باشه یا نه من نمی تونم سر این مساله کوتاه بیاد نه اینکه نخوام کاری از دستم بر نمی یاد اخه

امروز پسر همکارم فوت شد همون همکاری که باهاش دو سال پیش یه دعوای حسابی کردم البته بیشتر اون تا من ... حالا یه سری از آدمها من مسئول مشکلات اون می دونن  من اصلا دلم نمی خواست که اتفاقی برای اون یا خانوادش بیفته فقط اون روز خیلی خیلی دلم رو شکست یادمه خیلی حرفهای بدی بهم زد بهم گفت من عین عنکبوت می مونم یه تار دور خودم تنیدم و اخرش هم تنها می مونم زندگی قبلیم رو خراب کردم این زندگی رو هم از دست می دم و خیلی حرف های دیگه یادمه اون روز خیلی گریه کردم سر سفره وقتی داشتم غذا می خودم همین طوری اشکام می میومد بعد از یه مدت که جواب آزمایشهای پسرش اومد زنگ زود و به یکی از همکارام گفت برو بهش بگو دلش خنک شد نفرینش گرفت هنگ کرده بودم واقعا من نمی خواستم اتفاقی بیفته اصلا مگه به حرف من بوده اگه اینطوری باشه باید کل دنیا بهم بریزه پس .. در هر حال بعد از دو سال پسرش رو امروز از دست داد یه نگاه های سنگینی روی خودم حس می کنم نتونستم برای تشیع جنازه برم چون می ترسیدم حرف های خوبی نشنوم یا ... از این موضوع اصلا خوشحال نیستم و از طرفی برای اتفاقاتی که افتاده هر چند بهم زنگ زد توی سال جدید و ازم خواست حلالش کنم زبونن حلالش کردم ولی ته دلم هنوز چرکی هست می گم خدایا حرف زبونم رو حرف دلم حساب کن چون ممکنه منم جایی دل کسی رو طوری شکسته باشم  که نتونم جوابگو باشم ...

دلم می خواد ساعت کاری زودتر تموم بشه و برم خونه بیفتم توی تختخواب و کلا همه چی رو فراموش کنم .. یه وقت هایی   دلم می خواست هیچ کسی توی زندگیم نباشه خودم باشم و خودم یه جورهایی احساس خستگی می کنم خسته از هر چی که بود خسته از هر چی که هست به غیر از همه این خستگی ها یه بلاتکلیفی بزرگ دارم که واقعا نمی دونم باید باهاش چی کار کنم


  • کفشدوزک
۲۴
شهریور

 امروز شنبه است روز کاری جدید .. از یه طرف اونقدر از دیشب تا حالا ناراحت بودم که نمی تونم هیچ جوره هضمش کنم و از طرفی هم نمی دونم باید باهاش چی کار کنم .. با خودم مدام فکر می کنم این چه زندگی هست که دارم این که شد تکرار اشتباهات گذشته این که شد دوباره گریه دوباره ناراحتی دوباره فکر دوباره خیال روز گذشته رو توی جنگل گذروندم همه چی خیلی عالی هوا بچه ها و البته سرما که حسابی منو از پا در آورد برخلاف وقت های دیگه اصلا نمی تونستم سرما رو تحمل کنم یه جورهایی انگار تا مغز استخونم تیر می کشید .. ولی با این حال مچاله شدم توی کیسه خواب و کلاه کاپشن رو کشیدم روی سرم ... نمی دونم اصلا خوابم برد یا نه ولی صبح رو هم زودتر از بقیه شروع کردم البته به غیر از اونی که کلا بیدار بود تا صبح .. صدای گراز رو از فاصله نزدیک می شنیدم انگار ما وارد محدوده اون شده بودیم وقتی از چادر اومدم بیرون دیدم اطراف ما رو شخم زده واقعا ترس داشت ... جمعه رو تا زمانی که توی جنگل بودیم عالی گذروندیم خندیدیم حرف زدیم بحث کردیم عکس گرفتیم و فکر کردم به همه اون دوران تلخی که یه آهنگ می تونه دوباره همه چی رو برات زنده کنه و تو قلبت درد بگیره 
هنوز هم فکر می کنم چرا گاهی باشد تموم این شیرینی تبدیل به تلخی بشه ... گاهی وقت ها خسته می شم از توضیح دادن از از گفتن اینکه شرایط چی هست و چی نیست چرا بعضی از آدمها با علم اینکه می دونن واقعا آدم مجبوره می خوان خیلی مسایل رو به آدم تحمیل کنن .. آدم باید یه امیدی واسه خیلی از کارهای سختی که انجام می ده داشته باشه ولی وقتی اعتمادی نیست امیدی نیست چطوری
نمی دونم گیج شدم حرف های خوبی نشنیدم اینکه تو منو شرمنده می کنی غرورم رو می شکنی و .. می گم برم می گه منتظر بهانه ای ... می مونم می گه تو داری غرور و شخصیت منو رو خرد  می کنی واقعا باید چی کار کنم دلم نمی خواد مثل سابق اشکم مدام ومدام سرازیر باشه نمی خوام خیلی از مسائلی رو هم که من باهاشون راحت نیستم واز اول در جریان گذاشتن اون اشتباه بود بارها بارها توی زندگیم تکرار بشه ... نمی خوام آدمها از دونسشته هاشون سوء استفاده کنن آدم می مونه باید چی طوری باشه خوبم یه طور بدم یه طور دیگه در هر دو صورت بازنده منم ... کاش می تونستم بدون هیچ تعلق خاطری برم جمع کنم و بم یه جای دور دور جایی که دست هیچ کسی بهم نرسه اصلا نه من کسی رو بشناسم کسی از من چیزی بدونه ولی چیکار می شه کرد که انگار نمی شه نمی شه که نمی شه همیشه تعلقات آدم مانع از انجام خیلی از کارها می شه ..
مانع از این می شه که تموم چیزهایی که داره تو رو اذیت می کنه رها کنی و بری ... الان بخاطر مامان بخاطر کارم بخاطر خیلی از چیزها نمی تونم  برم دلم می خواست حافظه ام از گذشته از حالا پاک پاک می شد یه آدم بی هویت خیلی بهتر از آدمیه مدام ومدام بخاطر هویتش سرزنش می شه ... احساس غربت می کنم وسط آدمهایی که فک می کنی تو رو می فهمنن ولی انگار حتی ذره ای از وجود تو رو هم نمی تونن بفهمن
احساس حقارت می کنم شاید حرف خوبی نباشه ولی واقعا از خودم دارم متنفر می شم من هیچ وقت نمی خواستم باعث ناراحتیه کسی باشم ولی الان شدم  دارم فکر می کنم بهتره بره دنبال زندگیش بره دنبال کسی که بهش آرامش بده امنیت بده شرمندش نکنه و ...واقعا نمی دونم باید چی کار کنم ... از طرفی این از طرفی هم این همسایه لعنتی اعصاب منو خرد کرده از اون بدتر بودن آدم های نفهمی هست که به اسم اسلام دین و ...  به گند کشیدن همه چی رو ... از مزاحمت های همسایه بغلی گرفته تا نامه هاش و .. زنگ زدن به اون صاحب خونه به اصطلاح آخوند آقا برمی گردن می گن این طبیعیه هست که یکی به یکی دیگه بگه دوستت دارم و ... اره والا اگه فردا یه ظرف اسید هم ریخت روی صورتمون باید بگین این طبیعی هست که بگیم چون جواب رد شنید این کار رو کرد ؟؟؟
گاهی اوقات باید بگم خدایا منوگاو این چیزها رو نفهمم .. اونقدر دلگیرم که حتی کسی تصورش رو نمی تونه کنه


  • کفشدوزک
۲۱
شهریور

دیروز سعی کردم کارهایی رو که باقی مونده بود و برنامه ریزی کرده بودم که انجام بدم رو انجام دادم هر چند از 4 مورد دو موردش بیشتر انجام نشد ولی اینطوری سعی می کنم هر روز یه قسمتی از کارها رو انجام بدم دیروز از تمیز کردن سرویس ها شروع کردم سرویس ها رو حسابی برق انداختم انگار خیلی وقت شده که از تمیز کاری کارهای خونه هم دور افتادم باید یه طوری برنامه ریزی کنم که بگردم به روال سابق خیلی چیزها رو باید تغییر بدم از کارهای خونه تا نقطه ظعف های خودم توی زندگی یا مدیریت مال ... از مدیریت مالی حرف نزنیم که حسابی بهم ریخته هست یه جورهایی بعد از تصادف مامان دیگه انگار کلا از روال خارج شدم ...واسه امروز تصمیم گرفتم یه سری به کارهای اداری سرکار بدم ... و از یه طرف دیگه امروز رو بزارم برای جارو برقی کشیدن خونه و تمیز کردن هود فکر کنم این دوتا کار هم برای امروز کافی باشه ...

راستش از دیشب خیلی فکرم مشغوله از حرف هایی که هانی بهم زد وقتی حرف از دوراهی افتاد بهم گفت انتخاب خیلی راحته با توجه به شرایط مالی و ... ولی واقعا این طور نیست .... تقریبا کل خانواده ما زیاد از پول حرف می زنن منم همین طورم البته فک می کنم بقیه اصلا خوششون نمی یاد و یه جور دیگه قضاوت می کنن از پول حرف زدن معنیش این نیست که ما از همه توقع پول داشته باشیم و انتخاب هامون صرفا بخاطر پول باشه  شاید بخاطر یه ترس باشه ترس از روزهایی که زیاد توی زندگیمون از بچگی  تا حالا تحمل کردیم این ترس همیشه انگار با من هست حتی با مامانم ... یاد روزهای ابتدایی دو سال پیش افتادم روزهایی که مجبور می شدم به صبحونه سر کار قناعت کنم و تا فردای روز کاری .. روزهایی که پول فقط به اندازه کرایه ماشین داشتم ... ولی حرف های هانی واقعا ناراحتم کرد ... هر چند چون بهم گفته بودیم فقط می خوایم حرف بزنیم و قرار نیست کسی دلگیر بشه چیزی نگفتم ولی از چهره ام حسابی معلوم بود . بخاطر یه چیزهایی توی زندگیم یه اشتباهاتی که دوباره دوباره تکرار می شه از خود ناراحتم ناراحتم که چرا خیلی چیزها رو گفتم بعنوان درد دل بهتر بود تموم درد دل هامو به آینه می گفتم مثل قبلا ها ... اینکه یه آدمی که فکر می کنه کنایه نمی زنه بیاد و حرف هایی رو بهت بگه یه روزی باهاش درمیون گذاشتی و تورو قضاوت کنه خیلی سخته البته درک می کنم  خوب درک می کنم ...ولی از طرفی هم می دونم ته این قضیه خیلی پشیمونی داره همون طور که خودم دلم برای همون بودن های نصفه نیم کاره تنگ شد ... از همه این ها بگذریم حرف واسه گفتن زیاده ولی خوب بهتره که همین جا خلاصه اش کنم برم سراغ کارهای اداری خودم


  • کفشدوزک