پرسه های زندگی

۰۹
مهر

من اومدم با یه روز کاریه دیگه که البته خیلی ساکته و فکر کنم باید کل روز رو چرت بزنم ... داشتم با خودم فکر می کردم آدم واقعا کجا می تونه خودش باشه  کجا می تونه واقعا اون احساسی که شاید توی یه لحظه خاص داشته باشه رو به زبون بیاره یا بنویسه چرا باید همیشه رفتارها یا حرفها و یا نوشته هایی رو بیان کنیم که بقیه خوششون بیاد مثلا انرزی منفی نگیرن یعنی آدم باید با ناراحتی هاش چی کار کنه ... ننویسه ؟ نگه ؟ یا شاید بهتر باشه همیشه یه نقاب خندون به خودش بزنه که بقیه باهاش احساس رضایت کنن ؟؟

راستش وقتی دیروز بهم گفتن چرا توی صفحه اینستات نوشتی من ناراحتم نباید بقیه بفهمن یا چرا باید بقیه بدون تو الان چه احساسی داری واقعا ناراحتم کرد واقعا چرا  باید اینطوری باشه خوب آدم می مونه واقعا باید چطوری باشه مثلا سر کار اگه همش خوشحال باشی می گن این چرا اینطوریه اگه ناراحت باشی می گن چرا همش ناراحته اگه ثابت باشی میگن حوصله سربری ... واقعا آدم چطوری و کجا باید خودش باشه .. شایدم من یاد نگرفتم که همیشه اون چیزی رو وانمود کنم که نیستم ... اصلا کار خوبی هست یا نه ؟ چرا همیشه باید اون چیزی باشیم که بقیه دوست دارن ولی خودمون دوست نداریم ؟واقعا گیج کننده هست ... توی این جامعه و کشور که حتی نمی تونی اون لباسی رو که خودت دوست داری رو بپوشی حداقل می تونی اون چیزی که هستی و یا احساسی رو داری بنویسی ولی اینکه مدام بخوای وانمود کنی اره همه چی خوبه و گل و بلبله خیلی مسخره هست .

دیروز از کار که رفتم خونه عین جنازه افتادم توی تخت بماند که چقدر خواب خوبی بود و دلم می خواست خیلی بیشتر از یکی دو ساعت بخوابم ولی خوب مجبوری پاشدم یه چایی دم کردم و یه کم ظرف و ظرف رو شستم و نشستم که فیلم نگاه کنم که متاسفانه زیرنویس رو اجرا نمی کرد .

همین طوری یه خوردهای با خودم چک  چونه زدم تا ببینم  چی کار می شه کرد که اصلا نفهمیدم کی ساعت 8 شد و مامان اومد براش شام درست کردم ولی خوب خودم طبق معمول چیزی نخوردم خودم رو با میوه و تخمه سرگرم کردم اونقدری که ظرف تخمه خالی شد .. این وسط ها هانی زنگ زد که  تازه از مغازه اومدم دارم نهار می خورم انگار جفتمون از هم یه دلخوری داریم که انگار فقط محض خالی نبودن غریزه داریم یه کاری انجام می دیم .. مامان که اومد شروع کرد از حرف ها و کارهای خاله نالیدن که این کارو کرده اون کار و نکرده دلم می خواست داد بزنم بگم ول کن دیگه همش گلایه بابا چشمت رو از زندگی خاله بکش بیرون اگه اون یه کاری رو یواشکی می کنه تو هم کن من نمی دونم این چه کاریه هی این خاله ما می یاد شرح حال می ده این کارو کردم اون کار رو کردم این سبزی اون سبزی این قیمت اون قیمت ... خیلی وقت ها دلم می خواد به اونم بگم ول کن بابا کی چی می یایی جلوی ما می گی این کار اونکار هر چی که هست توی زندگی خودت نگه دار .. البته باید بگم این خاله ما برخلاف مامانم که خیلی ساده از کنار همه چی می گذره اون اصلابه این سادگی ها  نمی گذره و حسابی سرش توی حساب کتابه و توی همه کارا می خواد بگه من از همه بهتر بلدم و ... ولی خوب اینم یه اخلاقی هست دیگه البته توی ضایع کردن و تو سرشون کوبیدن هم خیلی حرفه ای عمل می کنه .. دوست دارم یه روز تمام حرف هایی که توی دلم جمع کردم رو روی سرش آوار کنم که فک نکنه ما بلانسبت گاویم و نمی فهمیم .. می فهمیم  اتفاقا خیلی هم خوب فقط ترجیح می دیم سکوت کنیم تا روابط خانوادگی بهم نریزه ... خلاصه اگه بخوام از خاله کوچیکه حرف بزنم خودش یه داستانه  باشه واسه یه دفعه دیگه ..

 


  • کفشدوزک
۰۸
مهر
  • کفشدوزک
۰۸
مهر

 

یه روز کاری دیگه ولی با یه فکر مشغول و یه دل آشوب اومدم سرکار ... نمی دونم دقیقا با برخود خیلی از آدمها باید چی کار کنم از اینکه می دونم دارن از ما واخلاقمون سوء استفاده می کنن باید چی کار کرد .. باید حرص خورد ؟ باید سکوت کرد ؟ گاهی اوقات آدم دلش می خواد بگه ولی می بینی نمی تونی روابط خانوادگی یا روابط خیلی دوستانه ممکنه دچار تشنج شه  از طرفی گاهی سوء استفاده ها واقعا برای آدم دردناکه ... دیشب وقتی رفتم بسطام که یه سری به خالم بزنیم اون یکی خالم هم همراه ما اومد یه جوری که انگار از ما طلبکار بود باید جلوی خونه می رفتیم دنبالش حاضر نبود که دو قدم ر اه بیاد پایین تر یا بالاتر .. این کار سختی نبودها ولی وقتی یادم می یاد از اون موقع هایی که وقتی من می موندم که راه دور خونه رو چطوری برم اونا خیلی خونسرد می گفتم یا ماشین گاز نداره یا .. واقعا لجم در می یاد به مامان گفتم واسه چی می گی که می خواییم کجا بریم که که حتی برامون تعیین تکلیف کنن که کی برگردیم و بعد دنبال نانوایی و کارهای دیگه باشیم از همه بدتر وقتی مامان تیکه می ندازه از همه بدتره چون من می شم به قول قدیمی ها عین گاو نه من شیر ... که آخرشم زحمتم بیهوده می شه .. مجبور شدم به مامان بگم می شه تیکه نندازی بهش هم ببریمش کاراشو انجام بده هم اخرش بد شیم جلوی درخونه مامان که رسیدیم منتظر دایی شدم تا شامپوهایی که خریده بودم رو بیاره فک کنم منم جز احتکار کننده ها شدم با اینکه اصلا این کار رو دوست نداشتم ولی مجبور شدم به اندازه مصرف دو سه ماهی روغن شامپو و شوینده بگیرم با این درآمد کم واقعا آدم مجبور می شه گاهی اوقات که به اندازه نیاز دو سه ماهش پس انداز کنه البته واسه مصرف خودم نه بیشتر نه کمتر ... دیروز به این فکر می کردم که غصه خوردن وحرص خوردن سر اینکه وضعیت اقتصادی خیلی بهم ریخته فایده ای نداره مگر اینکه بتونی خودت رو با شرایط وفق بدی واسه همین تصمیم گرفتم تا اخر سال هیچ لوازم آرایشی نخرم و از همون هایی که دارم استفاده کنم حالا چه به درد بخور باشن  چه نباشن چون واقعا شش ماهه اول سال رو ولخرجی کردم و البته به امید یه چیزهایی هم بودم که نشد منم قیدشو رو زدم و البته یه قلک خریدم که ببینم می تونم توی این شش ماه یه کمی پس انداز داشته باشم یا نه قرار گذاشتم که یه کمی قرض هامو سبک تر کنم و روزی ده تومن بایت خرج خونه و ماهی صد تومن بابت بنزین ماشین کنار بزارم و ببینم چقدر می تونم پس انداز کنم باید این کار رو کرد حتی اگه مقدارش کم باشه خیلی خیلی

توی راه بگشت به خونه مامان شروع کرد به گریه کردن فک کنم از حرف من ناراحت شده بود که بهش گفته بودم حرفی نزن که من رو گاو نه من شیر کنی دلم سوخت هم واسه خودم هو واسه اون ..مامان مدام غصه این رو میخوره که اصلا امیدی به اینکه بتونه خونه بخره نداره راستش منم ندارم با این پول کم نمی دونیم می تونیم اصلا یا نه مخصوصا با این وضعی که الان راه افتاده واقعا این قشر ضعیف هستند که همیشه ضرر می کنن نه قشر قدرتمند واسه اونا فرقی نداره اصلا

از این بابت ناراحت شدم نمی دونستم باید چی کار کنم بتونم بهش دلداری بدم فقط تونستم بهش بگم توی هر شری خیری هم هست ناراحت نباش بلاخره یه کاری می کنیم دیگه ...واسه همین از وسط راه پیچیدم سمت خونه برادر گرام تا شاید به بهونه دیدن نوه اش بتونم مامان رو کمی بیخیال غم و غصه کنم وقتی جلو در رسیدیم و سبحان رو سوار کردیم رفتیم تا یه بستنی بخوریم یه دفعه گفت خالم اینا اینجان مامان یه خورده جا خورد اخه این خودش یه داستان جدا داره که تقریبا طولانی هست سریع کفتم ول کن بابا هی کی بیاد و بره به ما چه آخه ... توی راه برگشت یه سری به مغازه بچه ها زدیم اخه هر چی بهشون زنگ می زدم جواب نمی دادن خیلی عصبانی بودم اخه وقتی حتی پشت خط هم بودم جواب نمی دادن و من دیدم که جلو مغازه نشستن اون وقت وقتی رفتم و بهشون گفتم حداقل تلفن جواب بدید بهم گفتن دستمون توی تینر بوده اخه من شبیه گاو هام یعنی تینر با لباس بیرون اونم وقتی نشسته بودن جلو درمغازه و تلفن حرف می زدن واقعا گاهی دلم می خواد بگم خدایا منو رو گاو کن ...

وقتی رسیدیم جلو خونه برادر گرام اومد بچه اش رو گرفت و برد بدون اینکه حتی یه تعارف خشک خالی به من ومامان کنه واقعا عصبانی بودم من نمی دونم با این حال چرا مامان اینقدر زور می زنه که هوای اینها رو داشته باشه واقعا نمی دونم برای چی ...شبیه بادکنکی شده بودم که فقط منتظره تا یه سوزن بزنن بهش و بترکه   از ناراحتی و عصبانیت روی پاهام بند نبودم دلم می خواست یه دعوای حسابی راه بندازم و بتونم عصبانیتم رو خالی کنم ولی مدام به خودم می گفتم صبور باش سکوت کن .. واسه همین وقتی رسیدیم خونه و سایل رو بردیم بالا به محض دادن شام مامان رفتم توی تخت خیلی وقت بود که قرص های اعصاب رو گذاشته بودم کنار ولی دیشب واقعا بهش نیاز پیدا کرده بودم از طرفی محض کوچکترین ناراحتی معدم دوباره شروع کرده بود به درد گرفتن .. رفتم و یه لیوان آب آوردم وقرص ها مو خوردم دیگه نفهمیدم با اون همه فکری که توی ذهنم واسه خودشون عین کرم ووول می خوردن چطوری خوابم برد


  • کفشدوزک
۰۴
مهر

خوب امروز یه روز دیگه است که شب خیلی بدی رو سپری کردم از دیروز که توی محل کار آخر وقت مدام  سردرد عین جنازه رفتم خونه افتادم  توی تخت انگار تمام انرژی بدنم تموم شده بود راستش قبل از اینکه برم خونه داشتم به این فکر می کردم چقدر خوب می شه که یه روز رو برم خونه بعد حسابی توی تختخواب غرق شم و و بعد از بیدار شدن لم بدم روی مبل و یه فیلم نگاه کنم  .. همه این ها پیش اومد ولی با یه سردرد حسابی و تهوع  که نه تنها درست و حسابی نخوابیدم به سردردم هم اضافه شد و تمام مدت عین مرده افتادم بودم یه گوشه خونه ... با تمام این حرف ها گاهی یه نگاه به اون حلقه لاغری که خریده بودم می نداختم به خودم می گفتم پاشو و برای آب کردن این قلقلی یه کم تلاش کن خلاصه به هر سختی بود بلند شدم و نیم ساعت مدام حلقه زدم بماند که جاهای کبودی حلقه روی تنم مونده و از طرفی هم حسابی درد داره که دارم فکر می کنم باید امروز چطروی دوباره 30دقیقه حلقه بزنم ؟؟

اصلا نتونستم برم کمک مامان یعنی به هیچ عنوان از خودم نمی دیدم که از جام بلند شم چه برسه به اینکه برم کمک  .. اونقدر بیحال بودم که ساعت 9 رفتم عین مرغ توی تختخواب نزدیک های 10 تلفن زنگ زد که اصلا نفهمیدم چی گفتم ... ساعت  نزدیک های یازده مامان اومد با یه کمر دولا که اصلا نمی تونست حتی راه بره اونقدر خسته و درمونده بود که نمی شد تصورش رو هم کرد ...  

واقعا خسته بود و منم اونقدر خسته بودم که نمی تونستم بلند شم براش حداقل شام رو آماده کنم ....

تقریبا شب خیلی بدی بود همراه با بی خوابی درد و فکر و خیال و معده درد

امروز سر کار خیلی همه چیز ارومه تقریبا از صبح تا حالا بیکارم یه خورده ای کار دارم ولی نمی دونم چرا اصلا حوصله انجام دادنش رو ندارم .. چیزی که این روزها فکرمو مشغول خودش کرده یکمی اوضاع خراب مالی خودمه تقریبا در حد صفر به سر می برم و این واقعا منو نگران می کنه نمی دونم با این اوضاع و این پول کمی که برام مونده باید چی کار کنم


  • کفشدوزک
۰۲
مهر

یه روزهایی همه چی متعادله ولی یه روزهایی هم اصلا خوب نیست نه اینکه روز خیلی بدی باشه اینطور نیست ولی یه سری  مسائل توی کار هست که حسابی آدم رو بهم می ریزه دقیقا چند وقتی هست که یکی از پرسنل شرکت سوزنش حسابی روی من گیر کرده و حسابی پیچ کرده روی من .. نمی دونم چرا با اینکه سعی می کنم کارم رو بهترین نحو انجام بدم که حداقل اون دهنش بسته باشه ولی بازم یه چیزی پیدا می کنه از بایگانی گرفته تا واو توی نامه ها .. یه جورهایی منو کلافه می کنه واقعا غیر قابل تحمل شده ولی من بازم سعی می کنم سکوت کنم یعنی کار دیگه ای از برم نمی یاد نمی تونم باهاش مقابله کنم یا حرفی بزنم چون نمی خوام کارم رو از دست بدم ولی در کل یه جورهایی روی اعصابه دیگه ..

هنوز خستگی روز شنبه  توی تنمه انگار با پتک افتادن به جونم دلم یه خواب راحت بعد از ظهر می خواد ..

هوا تقریبا ابری شده دیشب که یه خورده ای بارون هم اومد رفتم بیرون تا بتونم یه جفت کفش بخرم بعد از اون با مامان برگشتم خونه ... کل دیروز رو دو ساعتی داشتم دنبال دارو می گشتم تقریبا با یه ده تا داروخانه توی تهران مکالمه داشتم که داروهای مورد نظر رو نداشتن ... یه مشابه پیدا کردم و دو تا بسته قرص از همین جا خریدم که تقریبا قیمت هر بسته دو برابر شده بود .. این منو نگران می کنه واقعا اخه من بدون قرص ها وای خیلی خسته نه اینکه نشه ولی خوب سخت می شه .. مثلا یه پماد چهار هزار تومنی نه توی شاهرود بود نه چند تا داروخانه توی تهران آدم واقعا می مونه وقتی نیازهای ساده یا پیدا نمی شن یا قیمتشون دو برابر شده آدم باید چی کار کنه با سطح درآمد ثابت ولی دوبرابر شدن قیمت همه چیز ...

داشتم فکر می کردم چه چیزهایی که می تونستم بگیرم ولی تعلل کردم والان قیمتاشون دو یا سه برابر شده دوربین-  هارد اکسترنال .. کمربند قیزیوتراپی .. دستگاه ورزشی .. چادر مسافرتی  - صندلی برای میز آشپزخونه سینمای خانواده  یه مسافرت خوب  همه اینها تقریبا چند برابر شده و ادم واقعا می مونه با این درآمد باید چی کار کنه فکر می کنم حداقل تا یه دوره ای زندگی اکثر آدمها دچار مشکل می شه  و سخت و طاقت فرسا

خوب این روزها باید یه فکری هم برای جسمم کنم هر چند که بدنم رو همین شکلی دوست دارم ولی خوب باید یه کمی هم در کنارش به سلامتی اهمیت داد از اونجایی که من یه کمی سست عنصرم و تنبل و باید هلم بدن باید دوباره بیفتم به فکر ورزش و کم کردن وزن البته کم کردن وزن فقط در ناحیه شکم من نمی دونم چرا این قلقلی شده فقط . تقریبا مانتو کار اندازم نیست و دیشب مجبور شدم کل خونه رو بگردم تا گن پیدا کنم تا توی لباس کار قلقلی نزنه بیرون دیگه باید یه فکری به حالش کرد حالا فک کنم ببندم خودمو به دراز نشست خوب حالا از کی شروع کنیم معلوم نیست

 


  • کفشدوزک
۲۶
شهریور

خوب دیروز می خواستم بیام و بنویسم که نشد یا وقت نشد یا حس و حال نوشتن  هم نبود ... دفتر هم خبری نبود همه چی ساکت و آروم گاهی هم شلوغ ولی در کل فقط منتظر این بودم که روز کاری تموم شه برم خونه ... وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری روی تخت ولو شدم تا ساعت پنج ونیم تقریبا خواب بودم  وقتی بیدار شدم حس آدمهایی رو داشتم که انگار یه نفر حسابی منو کتک زده بود خرامان خرامان رفتم روی مبل ولو شدم یه فیلم نگاه کردم فیلم جالبی خیلی نبود ولی در کل بدم نبود واسه پر کردن وقت ... این روزها دارم برنامه ریزی می کنم که کارهای خونه رو کم کم سرو سامون بدم یه روز تمیز کاری کمد لباس ها یه روز آشپزخونه یه روز اتاق خواب بهر حال خیلی از کارهای خونه عقب افتادم روز قبل کمد باس ا رو مرتب کردم از تجریه وکیوم بگ بهتون بگم که بنظرم اگه جنس خوب بخرین واسه کم حجم کردن لباس ها خیلی عالیه حتی پتو ها ... دیروز یه نگاهی به گلدون ها انداختم بهشون گفتم صبر کنید برام براتون آب بیارم می خوام یه اسم جدید روی گلدون بزارم قبلا اسمش بی غیرت بود اخه هر چی هم بهش می رسیدم دریغ از یه گل زود خشک می شد پژمرده می شود ولی حالا گل نمی ده ولی سرحاله برگ دونده از بالکن آویزون شده ... دیروز کلا خیلی بعد از حرف های روز گذشته هم خیلی با هم حرف نزدیم در حد سلام و خداحافظ . دیشب مریم زنگ زد بریم روستا گفتم به من چیزی نگفته هنوز .. بعدم که زنگ زد و گفت اگه می خوای بریم در حد همین چندتا جمله نزدیک های هشت بود که اومدن دنبالم توی کل این چند ساعت فقط سلام و خداحافظ منم یه جورهایی گارد گرفتم و اونم بدتر از من هر دو ما مقابل همدیگه یه گارد محکم گرفتیم من هنوز هم از حرفهای اون شبش ناراحتم و نمی تونم هضمش کنم درک می کنم ولی دلیل گوشه کنایه هایی که سر مساله ای که باهاش به توافق رسیدیم رو نمی فهمم نه اینکه نفهمم ولی خوب یکی باید کوتاه بیاد خودخواهی باشه یا نه من نمی تونم سر این مساله کوتاه بیاد نه اینکه نخوام کاری از دستم بر نمی یاد اخه

امروز پسر همکارم فوت شد همون همکاری که باهاش دو سال پیش یه دعوای حسابی کردم البته بیشتر اون تا من ... حالا یه سری از آدمها من مسئول مشکلات اون می دونن  من اصلا دلم نمی خواست که اتفاقی برای اون یا خانوادش بیفته فقط اون روز خیلی خیلی دلم رو شکست یادمه خیلی حرفهای بدی بهم زد بهم گفت من عین عنکبوت می مونم یه تار دور خودم تنیدم و اخرش هم تنها می مونم زندگی قبلیم رو خراب کردم این زندگی رو هم از دست می دم و خیلی حرف های دیگه یادمه اون روز خیلی گریه کردم سر سفره وقتی داشتم غذا می خودم همین طوری اشکام می میومد بعد از یه مدت که جواب آزمایشهای پسرش اومد زنگ زود و به یکی از همکارام گفت برو بهش بگو دلش خنک شد نفرینش گرفت هنگ کرده بودم واقعا من نمی خواستم اتفاقی بیفته اصلا مگه به حرف من بوده اگه اینطوری باشه باید کل دنیا بهم بریزه پس .. در هر حال بعد از دو سال پسرش رو امروز از دست داد یه نگاه های سنگینی روی خودم حس می کنم نتونستم برای تشیع جنازه برم چون می ترسیدم حرف های خوبی نشنوم یا ... از این موضوع اصلا خوشحال نیستم و از طرفی برای اتفاقاتی که افتاده هر چند بهم زنگ زد توی سال جدید و ازم خواست حلالش کنم زبونن حلالش کردم ولی ته دلم هنوز چرکی هست می گم خدایا حرف زبونم رو حرف دلم حساب کن چون ممکنه منم جایی دل کسی رو طوری شکسته باشم  که نتونم جوابگو باشم ...

دلم می خواد ساعت کاری زودتر تموم بشه و برم خونه بیفتم توی تختخواب و کلا همه چی رو فراموش کنم .. یه وقت هایی   دلم می خواست هیچ کسی توی زندگیم نباشه خودم باشم و خودم یه جورهایی احساس خستگی می کنم خسته از هر چی که بود خسته از هر چی که هست به غیر از همه این خستگی ها یه بلاتکلیفی بزرگ دارم که واقعا نمی دونم باید باهاش چی کار کنم


  • کفشدوزک
۲۴
شهریور

 امروز شنبه است روز کاری جدید .. از یه طرف اونقدر از دیشب تا حالا ناراحت بودم که نمی تونم هیچ جوره هضمش کنم و از طرفی هم نمی دونم باید باهاش چی کار کنم .. با خودم مدام فکر می کنم این چه زندگی هست که دارم این که شد تکرار اشتباهات گذشته این که شد دوباره گریه دوباره ناراحتی دوباره فکر دوباره خیال روز گذشته رو توی جنگل گذروندم همه چی خیلی عالی هوا بچه ها و البته سرما که حسابی منو از پا در آورد برخلاف وقت های دیگه اصلا نمی تونستم سرما رو تحمل کنم یه جورهایی انگار تا مغز استخونم تیر می کشید .. ولی با این حال مچاله شدم توی کیسه خواب و کلاه کاپشن رو کشیدم روی سرم ... نمی دونم اصلا خوابم برد یا نه ولی صبح رو هم زودتر از بقیه شروع کردم البته به غیر از اونی که کلا بیدار بود تا صبح .. صدای گراز رو از فاصله نزدیک می شنیدم انگار ما وارد محدوده اون شده بودیم وقتی از چادر اومدم بیرون دیدم اطراف ما رو شخم زده واقعا ترس داشت ... جمعه رو تا زمانی که توی جنگل بودیم عالی گذروندیم خندیدیم حرف زدیم بحث کردیم عکس گرفتیم و فکر کردم به همه اون دوران تلخی که یه آهنگ می تونه دوباره همه چی رو برات زنده کنه و تو قلبت درد بگیره 
هنوز هم فکر می کنم چرا گاهی باشد تموم این شیرینی تبدیل به تلخی بشه ... گاهی وقت ها خسته می شم از توضیح دادن از از گفتن اینکه شرایط چی هست و چی نیست چرا بعضی از آدمها با علم اینکه می دونن واقعا آدم مجبوره می خوان خیلی مسایل رو به آدم تحمیل کنن .. آدم باید یه امیدی واسه خیلی از کارهای سختی که انجام می ده داشته باشه ولی وقتی اعتمادی نیست امیدی نیست چطوری
نمی دونم گیج شدم حرف های خوبی نشنیدم اینکه تو منو شرمنده می کنی غرورم رو می شکنی و .. می گم برم می گه منتظر بهانه ای ... می مونم می گه تو داری غرور و شخصیت منو رو خرد  می کنی واقعا باید چی کار کنم دلم نمی خواد مثل سابق اشکم مدام ومدام سرازیر باشه نمی خوام خیلی از مسائلی رو هم که من باهاشون راحت نیستم واز اول در جریان گذاشتن اون اشتباه بود بارها بارها توی زندگیم تکرار بشه ... نمی خوام آدمها از دونسشته هاشون سوء استفاده کنن آدم می مونه باید چی طوری باشه خوبم یه طور بدم یه طور دیگه در هر دو صورت بازنده منم ... کاش می تونستم بدون هیچ تعلق خاطری برم جمع کنم و بم یه جای دور دور جایی که دست هیچ کسی بهم نرسه اصلا نه من کسی رو بشناسم کسی از من چیزی بدونه ولی چیکار می شه کرد که انگار نمی شه نمی شه که نمی شه همیشه تعلقات آدم مانع از انجام خیلی از کارها می شه ..
مانع از این می شه که تموم چیزهایی که داره تو رو اذیت می کنه رها کنی و بری ... الان بخاطر مامان بخاطر کارم بخاطر خیلی از چیزها نمی تونم  برم دلم می خواست حافظه ام از گذشته از حالا پاک پاک می شد یه آدم بی هویت خیلی بهتر از آدمیه مدام ومدام بخاطر هویتش سرزنش می شه ... احساس غربت می کنم وسط آدمهایی که فک می کنی تو رو می فهمنن ولی انگار حتی ذره ای از وجود تو رو هم نمی تونن بفهمن
احساس حقارت می کنم شاید حرف خوبی نباشه ولی واقعا از خودم دارم متنفر می شم من هیچ وقت نمی خواستم باعث ناراحتیه کسی باشم ولی الان شدم  دارم فکر می کنم بهتره بره دنبال زندگیش بره دنبال کسی که بهش آرامش بده امنیت بده شرمندش نکنه و ...واقعا نمی دونم باید چی کار کنم ... از طرفی این از طرفی هم این همسایه لعنتی اعصاب منو خرد کرده از اون بدتر بودن آدم های نفهمی هست که به اسم اسلام دین و ...  به گند کشیدن همه چی رو ... از مزاحمت های همسایه بغلی گرفته تا نامه هاش و .. زنگ زدن به اون صاحب خونه به اصطلاح آخوند آقا برمی گردن می گن این طبیعیه هست که یکی به یکی دیگه بگه دوستت دارم و ... اره والا اگه فردا یه ظرف اسید هم ریخت روی صورتمون باید بگین این طبیعی هست که بگیم چون جواب رد شنید این کار رو کرد ؟؟؟
گاهی اوقات باید بگم خدایا منوگاو این چیزها رو نفهمم .. اونقدر دلگیرم که حتی کسی تصورش رو نمی تونه کنه


  • کفشدوزک
۲۱
شهریور

دیروز سعی کردم کارهایی رو که باقی مونده بود و برنامه ریزی کرده بودم که انجام بدم رو انجام دادم هر چند از 4 مورد دو موردش بیشتر انجام نشد ولی اینطوری سعی می کنم هر روز یه قسمتی از کارها رو انجام بدم دیروز از تمیز کردن سرویس ها شروع کردم سرویس ها رو حسابی برق انداختم انگار خیلی وقت شده که از تمیز کاری کارهای خونه هم دور افتادم باید یه طوری برنامه ریزی کنم که بگردم به روال سابق خیلی چیزها رو باید تغییر بدم از کارهای خونه تا نقطه ظعف های خودم توی زندگی یا مدیریت مال ... از مدیریت مالی حرف نزنیم که حسابی بهم ریخته هست یه جورهایی بعد از تصادف مامان دیگه انگار کلا از روال خارج شدم ...واسه امروز تصمیم گرفتم یه سری به کارهای اداری سرکار بدم ... و از یه طرف دیگه امروز رو بزارم برای جارو برقی کشیدن خونه و تمیز کردن هود فکر کنم این دوتا کار هم برای امروز کافی باشه ...

راستش از دیشب خیلی فکرم مشغوله از حرف هایی که هانی بهم زد وقتی حرف از دوراهی افتاد بهم گفت انتخاب خیلی راحته با توجه به شرایط مالی و ... ولی واقعا این طور نیست .... تقریبا کل خانواده ما زیاد از پول حرف می زنن منم همین طورم البته فک می کنم بقیه اصلا خوششون نمی یاد و یه جور دیگه قضاوت می کنن از پول حرف زدن معنیش این نیست که ما از همه توقع پول داشته باشیم و انتخاب هامون صرفا بخاطر پول باشه  شاید بخاطر یه ترس باشه ترس از روزهایی که زیاد توی زندگیمون از بچگی  تا حالا تحمل کردیم این ترس همیشه انگار با من هست حتی با مامانم ... یاد روزهای ابتدایی دو سال پیش افتادم روزهایی که مجبور می شدم به صبحونه سر کار قناعت کنم و تا فردای روز کاری .. روزهایی که پول فقط به اندازه کرایه ماشین داشتم ... ولی حرف های هانی واقعا ناراحتم کرد ... هر چند چون بهم گفته بودیم فقط می خوایم حرف بزنیم و قرار نیست کسی دلگیر بشه چیزی نگفتم ولی از چهره ام حسابی معلوم بود . بخاطر یه چیزهایی توی زندگیم یه اشتباهاتی که دوباره دوباره تکرار می شه از خود ناراحتم ناراحتم که چرا خیلی چیزها رو گفتم بعنوان درد دل بهتر بود تموم درد دل هامو به آینه می گفتم مثل قبلا ها ... اینکه یه آدمی که فکر می کنه کنایه نمی زنه بیاد و حرف هایی رو بهت بگه یه روزی باهاش درمیون گذاشتی و تورو قضاوت کنه خیلی سخته البته درک می کنم  خوب درک می کنم ...ولی از طرفی هم می دونم ته این قضیه خیلی پشیمونی داره همون طور که خودم دلم برای همون بودن های نصفه نیم کاره تنگ شد ... از همه این ها بگذریم حرف واسه گفتن زیاده ولی خوب بهتره که همین جا خلاصه اش کنم برم سراغ کارهای اداری خودم


  • کفشدوزک