پرسه های زندگی

24 شهریور 97

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ق.ظ

 امروز شنبه است روز کاری جدید .. از یه طرف اونقدر از دیشب تا حالا ناراحت بودم که نمی تونم هیچ جوره هضمش کنم و از طرفی هم نمی دونم باید باهاش چی کار کنم .. با خودم مدام فکر می کنم این چه زندگی هست که دارم این که شد تکرار اشتباهات گذشته این که شد دوباره گریه دوباره ناراحتی دوباره فکر دوباره خیال روز گذشته رو توی جنگل گذروندم همه چی خیلی عالی هوا بچه ها و البته سرما که حسابی منو از پا در آورد برخلاف وقت های دیگه اصلا نمی تونستم سرما رو تحمل کنم یه جورهایی انگار تا مغز استخونم تیر می کشید .. ولی با این حال مچاله شدم توی کیسه خواب و کلاه کاپشن رو کشیدم روی سرم ... نمی دونم اصلا خوابم برد یا نه ولی صبح رو هم زودتر از بقیه شروع کردم البته به غیر از اونی که کلا بیدار بود تا صبح .. صدای گراز رو از فاصله نزدیک می شنیدم انگار ما وارد محدوده اون شده بودیم وقتی از چادر اومدم بیرون دیدم اطراف ما رو شخم زده واقعا ترس داشت ... جمعه رو تا زمانی که توی جنگل بودیم عالی گذروندیم خندیدیم حرف زدیم بحث کردیم عکس گرفتیم و فکر کردم به همه اون دوران تلخی که یه آهنگ می تونه دوباره همه چی رو برات زنده کنه و تو قلبت درد بگیره 
هنوز هم فکر می کنم چرا گاهی باشد تموم این شیرینی تبدیل به تلخی بشه ... گاهی وقت ها خسته می شم از توضیح دادن از از گفتن اینکه شرایط چی هست و چی نیست چرا بعضی از آدمها با علم اینکه می دونن واقعا آدم مجبوره می خوان خیلی مسایل رو به آدم تحمیل کنن .. آدم باید یه امیدی واسه خیلی از کارهای سختی که انجام می ده داشته باشه ولی وقتی اعتمادی نیست امیدی نیست چطوری
نمی دونم گیج شدم حرف های خوبی نشنیدم اینکه تو منو شرمنده می کنی غرورم رو می شکنی و .. می گم برم می گه منتظر بهانه ای ... می مونم می گه تو داری غرور و شخصیت منو رو خرد  می کنی واقعا باید چی کار کنم دلم نمی خواد مثل سابق اشکم مدام ومدام سرازیر باشه نمی خوام خیلی از مسائلی رو هم که من باهاشون راحت نیستم واز اول در جریان گذاشتن اون اشتباه بود بارها بارها توی زندگیم تکرار بشه ... نمی خوام آدمها از دونسشته هاشون سوء استفاده کنن آدم می مونه باید چی طوری باشه خوبم یه طور بدم یه طور دیگه در هر دو صورت بازنده منم ... کاش می تونستم بدون هیچ تعلق خاطری برم جمع کنم و بم یه جای دور دور جایی که دست هیچ کسی بهم نرسه اصلا نه من کسی رو بشناسم کسی از من چیزی بدونه ولی چیکار می شه کرد که انگار نمی شه نمی شه که نمی شه همیشه تعلقات آدم مانع از انجام خیلی از کارها می شه ..
مانع از این می شه که تموم چیزهایی که داره تو رو اذیت می کنه رها کنی و بری ... الان بخاطر مامان بخاطر کارم بخاطر خیلی از چیزها نمی تونم  برم دلم می خواست حافظه ام از گذشته از حالا پاک پاک می شد یه آدم بی هویت خیلی بهتر از آدمیه مدام ومدام بخاطر هویتش سرزنش می شه ... احساس غربت می کنم وسط آدمهایی که فک می کنی تو رو می فهمنن ولی انگار حتی ذره ای از وجود تو رو هم نمی تونن بفهمن
احساس حقارت می کنم شاید حرف خوبی نباشه ولی واقعا از خودم دارم متنفر می شم من هیچ وقت نمی خواستم باعث ناراحتیه کسی باشم ولی الان شدم  دارم فکر می کنم بهتره بره دنبال زندگیش بره دنبال کسی که بهش آرامش بده امنیت بده شرمندش نکنه و ...واقعا نمی دونم باید چی کار کنم ... از طرفی این از طرفی هم این همسایه لعنتی اعصاب منو خرد کرده از اون بدتر بودن آدم های نفهمی هست که به اسم اسلام دین و ...  به گند کشیدن همه چی رو ... از مزاحمت های همسایه بغلی گرفته تا نامه هاش و .. زنگ زدن به اون صاحب خونه به اصطلاح آخوند آقا برمی گردن می گن این طبیعیه هست که یکی به یکی دیگه بگه دوستت دارم و ... اره والا اگه فردا یه ظرف اسید هم ریخت روی صورتمون باید بگین این طبیعی هست که بگیم چون جواب رد شنید این کار رو کرد ؟؟؟
گاهی اوقات باید بگم خدایا منوگاو این چیزها رو نفهمم .. اونقدر دلگیرم که حتی کسی تصورش رو نمی تونه کنه


  • کفشدوزک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی