پرسه های زندگی

26شهریور 97

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خوب دیروز می خواستم بیام و بنویسم که نشد یا وقت نشد یا حس و حال نوشتن  هم نبود ... دفتر هم خبری نبود همه چی ساکت و آروم گاهی هم شلوغ ولی در کل فقط منتظر این بودم که روز کاری تموم شه برم خونه ... وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری روی تخت ولو شدم تا ساعت پنج ونیم تقریبا خواب بودم  وقتی بیدار شدم حس آدمهایی رو داشتم که انگار یه نفر حسابی منو کتک زده بود خرامان خرامان رفتم روی مبل ولو شدم یه فیلم نگاه کردم فیلم جالبی خیلی نبود ولی در کل بدم نبود واسه پر کردن وقت ... این روزها دارم برنامه ریزی می کنم که کارهای خونه رو کم کم سرو سامون بدم یه روز تمیز کاری کمد لباس ها یه روز آشپزخونه یه روز اتاق خواب بهر حال خیلی از کارهای خونه عقب افتادم روز قبل کمد باس ا رو مرتب کردم از تجریه وکیوم بگ بهتون بگم که بنظرم اگه جنس خوب بخرین واسه کم حجم کردن لباس ها خیلی عالیه حتی پتو ها ... دیروز یه نگاهی به گلدون ها انداختم بهشون گفتم صبر کنید برام براتون آب بیارم می خوام یه اسم جدید روی گلدون بزارم قبلا اسمش بی غیرت بود اخه هر چی هم بهش می رسیدم دریغ از یه گل زود خشک می شد پژمرده می شود ولی حالا گل نمی ده ولی سرحاله برگ دونده از بالکن آویزون شده ... دیروز کلا خیلی بعد از حرف های روز گذشته هم خیلی با هم حرف نزدیم در حد سلام و خداحافظ . دیشب مریم زنگ زد بریم روستا گفتم به من چیزی نگفته هنوز .. بعدم که زنگ زد و گفت اگه می خوای بریم در حد همین چندتا جمله نزدیک های هشت بود که اومدن دنبالم توی کل این چند ساعت فقط سلام و خداحافظ منم یه جورهایی گارد گرفتم و اونم بدتر از من هر دو ما مقابل همدیگه یه گارد محکم گرفتیم من هنوز هم از حرفهای اون شبش ناراحتم و نمی تونم هضمش کنم درک می کنم ولی دلیل گوشه کنایه هایی که سر مساله ای که باهاش به توافق رسیدیم رو نمی فهمم نه اینکه نفهمم ولی خوب یکی باید کوتاه بیاد خودخواهی باشه یا نه من نمی تونم سر این مساله کوتاه بیاد نه اینکه نخوام کاری از دستم بر نمی یاد اخه

امروز پسر همکارم فوت شد همون همکاری که باهاش دو سال پیش یه دعوای حسابی کردم البته بیشتر اون تا من ... حالا یه سری از آدمها من مسئول مشکلات اون می دونن  من اصلا دلم نمی خواست که اتفاقی برای اون یا خانوادش بیفته فقط اون روز خیلی خیلی دلم رو شکست یادمه خیلی حرفهای بدی بهم زد بهم گفت من عین عنکبوت می مونم یه تار دور خودم تنیدم و اخرش هم تنها می مونم زندگی قبلیم رو خراب کردم این زندگی رو هم از دست می دم و خیلی حرف های دیگه یادمه اون روز خیلی گریه کردم سر سفره وقتی داشتم غذا می خودم همین طوری اشکام می میومد بعد از یه مدت که جواب آزمایشهای پسرش اومد زنگ زود و به یکی از همکارام گفت برو بهش بگو دلش خنک شد نفرینش گرفت هنگ کرده بودم واقعا من نمی خواستم اتفاقی بیفته اصلا مگه به حرف من بوده اگه اینطوری باشه باید کل دنیا بهم بریزه پس .. در هر حال بعد از دو سال پسرش رو امروز از دست داد یه نگاه های سنگینی روی خودم حس می کنم نتونستم برای تشیع جنازه برم چون می ترسیدم حرف های خوبی نشنوم یا ... از این موضوع اصلا خوشحال نیستم و از طرفی برای اتفاقاتی که افتاده هر چند بهم زنگ زد توی سال جدید و ازم خواست حلالش کنم زبونن حلالش کردم ولی ته دلم هنوز چرکی هست می گم خدایا حرف زبونم رو حرف دلم حساب کن چون ممکنه منم جایی دل کسی رو طوری شکسته باشم  که نتونم جوابگو باشم ...

دلم می خواد ساعت کاری زودتر تموم بشه و برم خونه بیفتم توی تختخواب و کلا همه چی رو فراموش کنم .. یه وقت هایی   دلم می خواست هیچ کسی توی زندگیم نباشه خودم باشم و خودم یه جورهایی احساس خستگی می کنم خسته از هر چی که بود خسته از هر چی که هست به غیر از همه این خستگی ها یه بلاتکلیفی بزرگ دارم که واقعا نمی دونم باید باهاش چی کار کنم


  • کفشدوزک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی