پرسه های زندگی

8 مهرماه 97

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ق.ظ

 

یه روز کاری دیگه ولی با یه فکر مشغول و یه دل آشوب اومدم سرکار ... نمی دونم دقیقا با برخود خیلی از آدمها باید چی کار کنم از اینکه می دونم دارن از ما واخلاقمون سوء استفاده می کنن باید چی کار کرد .. باید حرص خورد ؟ باید سکوت کرد ؟ گاهی اوقات آدم دلش می خواد بگه ولی می بینی نمی تونی روابط خانوادگی یا روابط خیلی دوستانه ممکنه دچار تشنج شه  از طرفی گاهی سوء استفاده ها واقعا برای آدم دردناکه ... دیشب وقتی رفتم بسطام که یه سری به خالم بزنیم اون یکی خالم هم همراه ما اومد یه جوری که انگار از ما طلبکار بود باید جلوی خونه می رفتیم دنبالش حاضر نبود که دو قدم ر اه بیاد پایین تر یا بالاتر .. این کار سختی نبودها ولی وقتی یادم می یاد از اون موقع هایی که وقتی من می موندم که راه دور خونه رو چطوری برم اونا خیلی خونسرد می گفتم یا ماشین گاز نداره یا .. واقعا لجم در می یاد به مامان گفتم واسه چی می گی که می خواییم کجا بریم که که حتی برامون تعیین تکلیف کنن که کی برگردیم و بعد دنبال نانوایی و کارهای دیگه باشیم از همه بدتر وقتی مامان تیکه می ندازه از همه بدتره چون من می شم به قول قدیمی ها عین گاو نه من شیر ... که آخرشم زحمتم بیهوده می شه .. مجبور شدم به مامان بگم می شه تیکه نندازی بهش هم ببریمش کاراشو انجام بده هم اخرش بد شیم جلوی درخونه مامان که رسیدیم منتظر دایی شدم تا شامپوهایی که خریده بودم رو بیاره فک کنم منم جز احتکار کننده ها شدم با اینکه اصلا این کار رو دوست نداشتم ولی مجبور شدم به اندازه مصرف دو سه ماهی روغن شامپو و شوینده بگیرم با این درآمد کم واقعا آدم مجبور می شه گاهی اوقات که به اندازه نیاز دو سه ماهش پس انداز کنه البته واسه مصرف خودم نه بیشتر نه کمتر ... دیروز به این فکر می کردم که غصه خوردن وحرص خوردن سر اینکه وضعیت اقتصادی خیلی بهم ریخته فایده ای نداره مگر اینکه بتونی خودت رو با شرایط وفق بدی واسه همین تصمیم گرفتم تا اخر سال هیچ لوازم آرایشی نخرم و از همون هایی که دارم استفاده کنم حالا چه به درد بخور باشن  چه نباشن چون واقعا شش ماهه اول سال رو ولخرجی کردم و البته به امید یه چیزهایی هم بودم که نشد منم قیدشو رو زدم و البته یه قلک خریدم که ببینم می تونم توی این شش ماه یه کمی پس انداز داشته باشم یا نه قرار گذاشتم که یه کمی قرض هامو سبک تر کنم و روزی ده تومن بایت خرج خونه و ماهی صد تومن بابت بنزین ماشین کنار بزارم و ببینم چقدر می تونم پس انداز کنم باید این کار رو کرد حتی اگه مقدارش کم باشه خیلی خیلی

توی راه بگشت به خونه مامان شروع کرد به گریه کردن فک کنم از حرف من ناراحت شده بود که بهش گفته بودم حرفی نزن که من رو گاو نه من شیر کنی دلم سوخت هم واسه خودم هو واسه اون ..مامان مدام غصه این رو میخوره که اصلا امیدی به اینکه بتونه خونه بخره نداره راستش منم ندارم با این پول کم نمی دونیم می تونیم اصلا یا نه مخصوصا با این وضعی که الان راه افتاده واقعا این قشر ضعیف هستند که همیشه ضرر می کنن نه قشر قدرتمند واسه اونا فرقی نداره اصلا

از این بابت ناراحت شدم نمی دونستم باید چی کار کنم بتونم بهش دلداری بدم فقط تونستم بهش بگم توی هر شری خیری هم هست ناراحت نباش بلاخره یه کاری می کنیم دیگه ...واسه همین از وسط راه پیچیدم سمت خونه برادر گرام تا شاید به بهونه دیدن نوه اش بتونم مامان رو کمی بیخیال غم و غصه کنم وقتی جلو در رسیدیم و سبحان رو سوار کردیم رفتیم تا یه بستنی بخوریم یه دفعه گفت خالم اینا اینجان مامان یه خورده جا خورد اخه این خودش یه داستان جدا داره که تقریبا طولانی هست سریع کفتم ول کن بابا هی کی بیاد و بره به ما چه آخه ... توی راه برگشت یه سری به مغازه بچه ها زدیم اخه هر چی بهشون زنگ می زدم جواب نمی دادن خیلی عصبانی بودم اخه وقتی حتی پشت خط هم بودم جواب نمی دادن و من دیدم که جلو مغازه نشستن اون وقت وقتی رفتم و بهشون گفتم حداقل تلفن جواب بدید بهم گفتن دستمون توی تینر بوده اخه من شبیه گاو هام یعنی تینر با لباس بیرون اونم وقتی نشسته بودن جلو درمغازه و تلفن حرف می زدن واقعا گاهی دلم می خواد بگم خدایا منو رو گاو کن ...

وقتی رسیدیم جلو خونه برادر گرام اومد بچه اش رو گرفت و برد بدون اینکه حتی یه تعارف خشک خالی به من ومامان کنه واقعا عصبانی بودم من نمی دونم با این حال چرا مامان اینقدر زور می زنه که هوای اینها رو داشته باشه واقعا نمی دونم برای چی ...شبیه بادکنکی شده بودم که فقط منتظره تا یه سوزن بزنن بهش و بترکه   از ناراحتی و عصبانیت روی پاهام بند نبودم دلم می خواست یه دعوای حسابی راه بندازم و بتونم عصبانیتم رو خالی کنم ولی مدام به خودم می گفتم صبور باش سکوت کن .. واسه همین وقتی رسیدیم خونه و سایل رو بردیم بالا به محض دادن شام مامان رفتم توی تخت خیلی وقت بود که قرص های اعصاب رو گذاشته بودم کنار ولی دیشب واقعا بهش نیاز پیدا کرده بودم از طرفی محض کوچکترین ناراحتی معدم دوباره شروع کرده بود به درد گرفتن .. رفتم و یه لیوان آب آوردم وقرص ها مو خوردم دیگه نفهمیدم با اون همه فکری که توی ذهنم واسه خودشون عین کرم ووول می خوردن چطوری خوابم برد


  • کفشدوزک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی